فاطمه خسروی
کارشناسی ارشد علم اطلاعات و دانششناسی
دانشگاه الزهرا
کتابدار بخش کودک
ده دقیقه ماندهبود به ساعت داستانخوانی که خانم حیدری به همراه علی، محسن و آرزو وارد کتابخانه شدند. این دو برادر و آرزو، فاصله سنی کمی با یکدیگر دارند. آرزو ۶ سال دارد و تهتغاری خانواده است و به طبع با روحیهای حساستر. آنها در ابتدای برخورد بسیار مودب هستند اما کمی که یخشان باز شود، کنترل کردنشان سخت میشود. خانم حیدری کتابهای امانتی را تحویل می -دهد و به من میگوید بچهها را به شما میسپارم، حواستان باشد از کتابخانه بیرون نروند. خودش بهتر میداند چه بچههای شرّی را به من میسپارد. کمکم همه بچهها در بخش کودک حاضر شدند. قصهای برای آنها گفتم، از همان قصههای همیشگی که بچهها علاقه زیادی به آن دارند؛ بخشی از کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» و از آنها خواستم نقاشی مورد علاقه خود را در ارتباط با قصهای که گفتهشد، تصویرسازی کنند. در هنگام کشیدن نقاشی، صدای شیطنت بچهها بلند شد. آرزو با دختری در حال بحث بود، یکباره از جای خود بلند شد و گریان به داخل حیاط رفت. به دنبال او رفتم تا از او دلجویی کنم تا دوباره به جمع بچهها برگردد. اما همکتابین که دید به دنبالش رفتم، به سمت در کتابخانه رفت و با حالت عصبانی و گریان میگفت: «من دیگه کتابخونه نمیام از کتابخونه بدم میاد.» هر چه او را صدا میزدم آرزو برگرد و به دنبال او میرفتم، او بیشتر فرار میکرد و میگفت: «دنبال من نیا، من دیگه کتابخونه نمیام» چند قدمی از کتابخانه دور شد، متوجه شدم که قصد جلب توجه دارد. پس نسبت به او بیتفاوت شدم و داخل حیاط کتابخانه برگشتم. به بیرون نگاه کردم؛ متوجه شدم او هم برمیگردد صدای شیطنت بچهها کتابخانه را پرکردهبود و این برادر آرزو بود که صدای همه را درآوردهبود، با ورود من، صداها کمتر شد. کتاب را برداشتم که برای بچهها بخوانم. به محض اینکه شروع به خواندن کتاب کردم، محمدصدرا با شیرینزبانی گفت: «خانم این کتاب خیلی باحاله» و شروع کرد به تعریف داستان، طوری تعریف میکرد که دوباره صدای خنده بچهها بلند شد. آرزو را دیدم که در حیاط است. پس با خیال راحتتری شروع کردم به خواندن کتاب. در حال خواندن بودم که آرزو برگشت داخل کتابخانه و روی پلههای بخش کودک نشست و با عصبانیت به من و بچهها طوری نگاه میکرد که اگر حرفی میزدم، باز هم قهر و فرار میکرد. هیچ عکس-العملی نشان ندادم و به خواندن ادامه دادم. بچهها که از داستان لذت میبردند، آرزو هم کمکم جذب داستان شد و کنار بچهها نشست و همراه بقیه میخندید و در آخر هم نظر خود را درباره داستان گفت و من خیالم راحت شد که بالاخره شنیدن صدای داستانخوانی او را به کتابخانه برگرداند. شاید اگر کتابی به جز «قصههای خوب برای بچههای خوب بود»، رفتار آرزو اینگونه نبود. از آن روز به بعد آرزو با اینکه خواندن بلد نبود اما کتاب-ها را میآورد و از روی تصاویر آنها برای بچهها داستان میگفت. بدون شک این خاطره شیرین را مدیون «پدر» هستم، مهدی آذر یزدی با آن قلم جادوییاش که نه تنها کودکان، که بزرگسالان را نیز به سمت کتاب جلب میکند.