بر اساس اين دسته بندى، نظريات رشد اخلاقى با عنايت به نوع عامل در ايجاد تحول اخلاقى صورت بندى مى شوند؛ زيرا عامل اين تحول يا در درون انسان نهفته و يا خارج از وجود او فرض مىشود و يا اين تحول حاصل تعامل عوامل درونى و بيرونى است. بر اين پايه سه دسته نظريات خواهيم داشت:
- نظريههاى بيرونى/ محيطى: رفتارگرايان و جامعهشناسان.
- نظريههاى درونى: طبيعتگرايان، زيست ـ روانشناسان.
- نظريههاى تعاملى: كه خود مشتمل بر دو گروه است:
1ـ3. غريزى (روانكاوى، روانى ـ اجتماعى، تحليلى ـ اجتماعى)
2ـ3. رسشى (شناختى ـ تحولى، عاطفى ـ تحولى، يادگيرى اجتماعى)
در ادامه هر يك از اين مقولات را به اختصار مرور مىكنيم.
- نظريه هاى بيرونى/ محيطى: كه از سوى روانشناسان رفتارگرا و جامعهشناسان عرضه شده و عموما اخلاق را محصول تحميلهاى خارجى مىدانند. اين تحميلها يا به صورت پيامدهاى محيطى و يا به شكل انتقال قوانين و هنجارهاى اجتماعى صورت مىگيرد.
بر اساس اين نگاه سرشت انسان، خنثى – به مثابه يك لوح سفيد – و در معرض تغيير از سوى محيط است. رويكردهاى رفتارى صرف به جاى تمركز بر استدلال يا فرايندهاى درونى، بر عمل متمركز مىشوند (بورتون و كانس، 1995). استدلال، عاطفه، اراده و سايرفرايندهاى درونى به وسيله تأثيرات محيطى تعيين مىشوند.
جامعهشناسان نيز معتقدند اخلاق و منش در جامعه و فرهنگ جاى گرفته است. آنها بيشتر بر ارزشها، آداب و رسوم، هنجارها و سرمشقهاى اخلاقى در محيط، متمركز مىشوند و نه پيامدهاى شخصى. آنها بر انتقال هنجارها و انتظارات اخلاقى از يك نسل به نسل بعدى (هيست، 1998) از طريق الگودهى و متقاعدسازى (دوركيم، 1961) تأكيد دارند. بررسىهاى هارتشورن و مى(1928)، بر اهميت نقش محيط اجتماعى تأييد كرد و نشان داد كه مدرسه ـ به عنوان يك نظام ـ از طريق هنجارهاى گروهى بر رفتار اخلاقى تأثير مىگذارد. شودر، ماهاپاترا و ميلر (1987) شواهدى ارائه كردند كه فرهنگ اولاً ـ موارد خاص رفتار
اخلاقى را عرضه مىكند و ثانيا ـ بر نحوه تفكر فرد در مورد وقايع اخلاقى تأثير مىگذارد. همچنين بركويتز و گريچ (1998) خانواده را به عنوان اولين روايتگران فرهنگ مىدانند، بدين معنا كه انتقال ارزشهاى اخلاقى به آگاهى والدين از نحوه پرورش اخلاقى كودكان وابسته است. هاكسلى (1990)، ميسكه (2001) و اسميت (1992) مدعىاند كه فرهنگها ارزشها را انتقال مىدهند و اديان نيروى فرهنگى اساسى آن هستند كه بايد پذيرفته و حمايت شوند.
- نظريه هاى درونى: اين نظريهها از سوى طبيعت گرايان و روانشناسان زيستى عرضه شده و عموما بر تأثيرات ژنتيك و رسش (آمادگى زيستى مبتنى بر يك نقشه ژنتيك) تأكيد دارند. دو نظريه اصلى كه بر تأثير عوامل درونىِ ژنتيك و رسش بر تحول منش متمركز شده اند، عبارتند از: طبيعتگرايى و زيستشناسى اجتماعى. فلاسفه طبيعتگرا مثل روسو (1979) معتقدند كه سرشت انسان اساسا نيك است و نبايد اجازه داد كه تأثيرات ناسالم اجتماعى از تحول طبيعى استعدادهاى كودك براى تفكر، احساس و عمل اخلاقى جلوگيرى كند. ساختارگرايان امروزه غالبا تفسير نادرستى از پياژه ارائه مىدهند (1969؛ پياژه و اينهلدر، 1966)، به اين ترتيب كه ديگرگرايى (اخلاق تابعيت) را مانعى براى استقلال اخلاقى مىدانند، نه يك پيش شرط ضرورى براى استقلال اخلاقى، آن گونه كه پياژه مطرح مىكرد (وسلز، 1998).
زيستشناسى اجتماعى نيز بر تأثيرات ژنتيكى و رسشى بر اخلاق تأكيد دارد (ميل، 1996). در اين ميان كلارك و گرانستين (2000) و پلومين (1990) دريافتند كه تا50% از واريانس رفتار به صورت ژنتيكى تعيين مىشود. كلارك و گرانستين اظهار مىدارند كه بخش عمدهاى از رفتار (درست مثل آناتومى و فيزيولوژى هريك از ما) موروثى است و هر موجود زندهاى (هوشيارانه يا ناهوشيارانه) براى افزايش فراوانى و توزيع ژنهاى خود در نسلهاى آينده تلاش مىكند (ص 43). ديدگاه ويلسون (1975، 1998) اين است كه احساس ما در مورد درست و غلط، محصول تكامل زيستشناختى ما در تعامل با فرهنگ و قراردادهاى اجتماعى است. همچنين كيلن و دى وال (2000) پذيرفتهاند كه همكارى و حل
تعارض نيز مانند رقابت و پرخاشگرى، بخشى از ميراث ژنتيك ما هستند. از ديدگاه زيستشناسى اجتماعى، عمل و قصد انسان سرشتى هستند و تغيير آنها بسيار دشوار است؛ اگر ديدگاه زيستشناسى اجتماعى افراطى صحت داشته باشد، هيچ نيازى به بحث از برنامههاى تعليم و تربيت نيست؛ چراكه اخلاق در برابر نفوذ اجتماعى و عوامل تربيتى مقاوم و نفوذناپذير خواهد بود.
يكى ديگر از نظريههاى اساسا زيستى، بر توانايى پردازش شناختى درونى انسان تأكيد مىكند. بر اساس اين نظريه كودكان احساس درست و غلط و ارزشهاى اخلاقى را از خلال تحليل گزينههاى متفاوت به دست مىآورند (پريماك، 1986). تفكر منطقى ـ كه تمام انسانها بر آن سرشته شدهاند ـ عامل اصلى عمل اخلاقى است. طرفداران اين ايده معتقدند كه تغيير دادن اوضاع و شرايط، مستلزم كاربرد هوشمندانه اصول اخلاقى در موقعيتهاى مختلف است نه پيروى از توصيهها. آنها پيشنهاد مىكنند كه به كودكان آموزش داده شود تا در مورد ارزشها و انتخابهاى متضاد به صورت انتقادى تفكر كنند. تعداد ديگرى از محققان بر هيجانهاى درونى انسان به عنوان بنيانهايى براى تحول منش اخلاقى تأكيد كرده اند. مثلاً بركويتز (1998)، آيسنبرگ (2000)، هافمن (1991، 2000) و كاگان (1984) چند هيجان پايه را مشخص كردهاند كه نقشى اساسى در اخلاق دارند. اين هيجانها عبارتند از: شفقت، همدلى، احساس گناه، شرم، همدردى و … . هافمن (1991، 2000) شواهد قابل توجهى را ارائه كرده است كه همدلى بايستى يك هيجان اصلى براى انگيزه اخلاقى به شمار آيد. به نظر وى همدلى را مىتوان در نوزادان مشاهده كرد. اين هيجان در طى مراحلى كه به آسانى قابل شناسايى است، تحول مىيابد. هافمن معتقد است كه استفاده والدين از القاى هدايت شده همدلىِ عاطفى و اتخاذ چشمانداز اوليه در مواجهه با رفتارهاى ناشايست كودك، يك عنصر ضرورى براى تحول اخلاقى است. يك نگاه دقيق به هيجانهاى پيشگفته، نشاندهنده تمايز درونى / اجتماعى است كه يك زمينهاى تكرارى در ميان كارهاى مولفانى است كه تلاش مىكنند تا نظريه هاى مختلف را با يكديگر تركيب كنند (وسلز، 1998). مثلاً احساس گناه و شرم، درونفردىتر هستند، در حالى كه همدلى، همدردى و شفقت بين فردىتر مى باشند.
- نظريه هاى تعاملى: اين نظريهها عامل رشد را منحصر در عامل درونى يا بيرونى نمىدانند، بلكه براى هر دو عامل سهمى در اين تحول قائلند، اين نظريهها به دو زيرمجموعه تقسيم مىشوند؛ نظريههاى غريزى (سه نظريه روانتحليلگرى، روانى ـ اجتماعى و نظريه تحليلى ـ اجتماعى كه ماهيت انسان را غريزى، رشد نايافته و نيازمند به كنترل يا اجتماعى شدن مىدانند) و نظريههاى رسشى (سه نظريه شناختى ـ تحولى، عاطفى ـ تحولى و نظريه يادگيرى اجتماعى كه ماهيت انسان را خوب مىدانند).
نظريههاى تعاملى تأكيدهاى متفاوتى بر غرايز، شناختها، عواطف و تعاملات اجتماعى دارند. از نگاه روانتحليلگرى ماهيت انسان به طور غريزى ضداجتماعى و رشدنايافته است و بايستى اصلاح و اجتماعى شود (فرويد، 1990). اما مقاصد و اعمال انسان، محصول نيروهاى درونى و انگيزههاى ناهوشيار است؛ بنابراين تحول منش اخلاقى، يك مبارزه دائمى بين گرايشات زيستى براى انجام دادن اعمال خودخواهانه و پرخاشگرانه از يك سو و فشارهاى اجتماعى براى مبادرت به اعمال مورد موافقت جامعه از سوى ديگراست.
اريكسون (1993) ـ كه نسبت به تأكيد فرويد (1990) بر غرائز زيستى اعتراض داشت ـ معتقد بود كه شخصيت، محصول تحول اجتماعى و هيجانى فرد در شرايطى است كه مطالبات اجتماعى به بحرانهايى دامن مىزند كه ناگزير از حل آن هستيم. از نظر اريكسون تحول وجدان و اصول اخلاقى اساسا واقعهاى متعلق به اواسط كودكى است، اما پيشفرضهاى اين تحول، عبارتند از: رشد احساس اعتماد، استقلال، ابتكار و موفقيت، همراه با فضيلت هاى متناظر هر دوره؛ يعنى اميد، اراده، قدرت تخيل و مهارت. اگر يك يا چند بحران به خوبى حل نشود، تحول وجدان دچار مشكل مىگردد.
ديدگاه اجتماعى – تحليلى هاگان و املر (1995)، تأكيد بيشترى بر زمينه اجتماعىِ تحول اخلاقى دارد. جنبه اخلاقى شخصيت، شامل سه نقطه عطف يا گذارهاى روانشناختى در روابط فردى/ اجتماعى است: (1) در اوايل كودكى، كودك با والدين و ساير اشخاص صاحب نفوذ همانندسازى مىكند؛ (2) در ميانه كودكى و اوايل نوجوانى، همانندسازى عمده با گروههاى اجتماعى صورت مىگيرد؛ (3) در اواخر نوجوانى و جوانى، همانندسازى با مواردى
است كه خود (self) را چونان ثمره به عهده گرفتن نقشهاى بزرگسالى تعريف مىكند.
نظريهشناختى – تحولىِ رشد اخلاقى كه در خلال دهه 1970 نظريه برتر شناخته مىشد، بر كارهاى پياژه (1969) و كلبرگ (1984) مبتنى بود. بر مبناى اين نظريه، تمام كودكان براى تفكر، احساس، انتخاب و رفتار اخلاقى سرشته شدهاند. اخلاق محصول تحول تفكر اخلاقى بر مبناى مفهوم عدالت است. نظريه پياژه (1966) به خاطر اهميت دادن به نقش هيجانات و اراده يا اختيار، نسبت به تئورى كلبرگ برترى دارد. اما توجهى كه پياژه به عاطفه مبذول مىدارد، بسيار كمتر از آن چيزى است كه توسط هافمن (1991)، كاگان (1984) و ديگران در طى دو دهه گذشته نشان داده شده است.
گيليگان (1977) ادعا مىكند كه نظريه كلبرگ بر اساس نمونههاى مذكر ايجاد شده است و دختران و زنان بنيان متفاوتى براى تصميمگيرى اخلاقى دارند. وى عنوان مىكند كه مراقبت و نه عدالت، اصل محورىِ زيربنايىِ استدلال اخلاقى زنانه است. از اين روست كه نمره دختران و زنان در مقياس كلبرگ پايينتر است. هافمن (2000) با مطرح كردن اين موضوع كه مراقبت و برابرى دو شكل مختلف عدالت هستند، اين دو ديدگاه را تركيب مىكند و به اين ترتيب سطح همدلى، بنيانى براى هر دو شكل عدالت فراهم مى آورد.
[1]. اعداد داخل پرانتزها نمايانگر سال نشر اثر است. نام پديدآورنده اثر يا داخل پرانتز و يا بلافاصـله قبل از آن آمده است.
بررشی از کتاب رشد اخلاقی