رالز در اروپا

0
144

احتمالاً هنوز بسیار زود است که دیدگاهی جهانشمول از تاثیر واقعی کار جان رالز در هر دو زمینه نظریه و عمل سیاسی به دست آورد. بدون تردید تاثیر رالز در دنیای انگلیسی زبان، اگر تنها بر مبنای حجم فراوان مقالات، تزهای دکترا و گردهمایی که به کار های او پرداخته اند مورد ارزیابی قرار گیرد، گسترده بوده است. تاثیر او بر اسناد خط مشی سیاسی نیز عمیقاً احساس می شود.

اما تصویر در اروپا کاملاً متفاوت است. توجه به مورد فرانسه برای ارزیابی و درک این موقعیت ارزشمند است. جایی که تاثیر رالز در آن یقیناً در حال گسترش است، اما در عین حال با مقاومت شدیدی به خاطر تاریخ یگانه روشنفکری و سیاسی سرزمین فوکو و آلتوسر هم روبه رو بوده است. نحوه پذیرش رالز در فرانسه از این لحاظ بسیار جالب است که بیانگر واکنشی منحصر به فرد و در همان زمان عادی در اروپای قاره ای است. من بعضی از سوءفهم های عمده ای را که کتاب «نظریه ای در باب عدالت» با آن روبه رو بوده است بررسی خواهم کرد و سعی خواهم کرد که توضیحاتی در این باره ارائه کنم.

بافت «قاره ای» و پروژه رالز

دلایل محکم بسیاری وجود دارد که چرا رالز باید برای خوانندگان اروپایی متفکر مطلوبی باشد. رالز نماینده گونه مهمی از فلسفه پسا _ متافیزیکی است _ پس زمینه عقلانی او مانند هابرماس، رورتی، لوفور یا گوشه «سرگشتگی» خرد، «محدودیت های عقل» و بحران پروژه روشنگری است. چگونه می توان در جامعه ای که درک مشترکی از مفهوم «خیر» در آن وجود ندارد، بر سر اصول هنجاری اولیه (اصول ارزش ها) به توافق رسید تا یگانگی سیاسی و اجتماعی به آن اتکا کند؟ ما در دنیایی سرخورده زندگی می کنیم که در آن مجموعه ای استعلایی یا پیشینی از ارزش ها برای هدایت کردن جست وجوی ما برای نهادهای عادل وجود ندارد.

لوفور و گوشه این موقعیت «دموکراتیک» را که در آن سقوط مذهب و نیز انسان گرایی به شک انگاری اخلاقی منجر شده است، به طور مشروح تحلیل می کنند. اما آنها بحث خود را با نتیجه گیری بدبینانه به پایان می برند. از نظر آ نها خرد انسانی به تنهایی توانایی توجیه کردن یک نظم اخلاقی معتبر را ندارد و ما باید به «کنایه» (Irony) به عنوان تنها نگرش درخور برای خویشتن مدرن متامل روی آوریم. شارل لارمور به نحوی درخشان به تحلیل و بحث در مورد چنین باورهای شایعی در میان متفکران فرانسوی پرداخته است.

اما این بدبینی که مانع عمده برای درک پروژه رالز است دلایل عمیق تری دارد. دلیل را باید در خود برداشت «قاره ای» از فلسفه جست وجو کرد.

اگر سیاست، در مرتبه اول، درباره یک دولت شایسته و خیر همگانی نباشد، بلکه مربوط به قدرت و سلطه باشد، بسیار مشکل بتوان از خود مفهوم «فلسفه سیاسی» به عنوان یک رشته هنجاری مستقل افاده معنا کرد. اصطلاح «امر سیاسی» شیوه ای از یک «خواست قدرت» است، که بنا به نظر نیچه و فوکو، در هر نوع تعامل انسانی حتی در موارد ظاهراً متمایل به خیر همگانی فعال است. چنین برداشتی از سیاست ریشه در سنت طولانی سلطه و تفوق کلیسا و دولت دارد که مشخصه تاریخ و نهادهای سیاسی اروپایی است.

رالز توجه زیادی به نقش قدرت و سلطه، رهایی و انقلابات خشونت آمیز که تجربه های تاریخی گذشته و فعلی اروپا هستند، ندارد. در چنین بافتی عدالت و برابری حقوق موضوعات اصلی مورد توجه نیستند. جنگیدن با سلطه دولت و کلیسا مهم تر از عدالت است. اندیشه ها و نهادهای لیبرال به جز دوران هایی کوتاه چندان در اروپای قاره ای مطرح نبوده اند.

در چنین زمینه ای آزادی عقلانی، که در فلسفه و نیز ادبیات یا هنرها تجسم می یابد، به عنوان ژستی سیاسی ادراک می شود. نظریه پردازی عملی سیاسی به حساب می آید (praxis in theoria) (آلتوسر)، جنگی بر ضد اعتبار و قدرت سیاسی از طریق قدرت اندیشه ها. در نتیجه نیازی به رشته اختصاصی جداگانه و موشکافانه در این مورد وجود ندارد. اگر فلسفه به چنین صورتی «سیاسی» باشد، فلسفه سیاسی فاقد دلیل وجودی است.

این وضعیت به فهم نظریه عدالت به مثابه یک اتوپیا یا ایدئولوژی صرف منتهی می شود. فلسفه سیاسی فرانسوی درکی واقعی از هنجاری بودن فلسفه سیاسی ندارد. زمینه کاری آن اساساً تخصیص دوباره تاریخ برای درس گرفتن برای آینده است. به طور اجمالی اولین نقطه تلاقی بین رالز و فلسفه سیاسی فرانسوی این است که رالز نظریه ای هنجاری در باب عدالت در یک بافت دموکراتیک به ما عرضه می کند، بدون اینکه از زمینه سیاسی قدرت و سلطه پرسشی به میان آورد. بنابراین «شانتال موفه» حق دارد که بنویسد: «رالز فیلسوف سیاسی بدون توجه به امر سیاسی است.» این بیان چکیده شماری از وا کنش ها به رالز در سراسر اروپاست.

موضع ریکور درباره رالز : به پرسش گرفتن روش های نظریه ای در باب عدالت

تنها مورد جدی از هم سخنی با پروژه رالز در فرانسه مربوط به پل ریکور است. ریکور برای اولین بار در ۱۹۸۷ هنگامی که سعی می کرد که در کتابش «خویشتن به مثابه دیگری»، یک «هرمنوتیک خویشتن بودگی» را طرح ریزی کند، که می توانست شامل ابعاد اخلاقی و معنوی عدالت هم بشود، به کتاب «نظریه ای در باب عدالت» علاقه مند شد. تلاش بلندپروازانه رالز در «نظریه ای در باب عدالت» استنتاج کردن اصول عدالت به شیوه ای کاملاً فرآیندی از یک موقعیت انتخاب عقلانی نمی توانست علاقه ریکور را برنیانگیزد. اما حتی اگر پروژه رالز برای اقلیتی از نویسندگان مانند ریکور معنا دار است، روشی که او به کار می برد، به خصوص قرارداد اجتماعی، چندان سودمند نبوده است. فردی که انتظار دارد در این حوزه خود را در قلمروی آشنا بیاید، از اینکه کشف می کند که عکس این قضیه صادق است بیشتر ناراحت می شود.

رالز مدعی است که بخشی از سنت قراردادگرا است، سنتی که بر برداشت فرانسوی از مشروعیت سیاسی هم تسلط داشته است. او می نویسد: «قرارداد جامعه با موقعیتی ابتدایی جایگزین می شود که برخی از الزامات فرآیندی را با مباحثی که برای رسیدن به توافقی آغازین در مورد اصول عدالت تخصیص داده شده اند، تلفیق می کند.» او این حالت طبیعی جدید را «وضعیت اولیه» می نامد که مشخصه آن «حجاب جهالت» است، که ما خود را در پس آن قرار می دهیم تا به نحوی منصفانه و عادلانه اصول متفاوت تنظیم کننده حکومت را درک و انتخاب کنیم. در واقع درک او از قرارداد بر مبنای یک موقعیت انتخاب عقلانی شکل می گیرد: «درست به همان صورت که هر شخص باید به وسیله تامل عقلانی تصمیم بگیرد که چه چیزی برای او خیر محسوب می شود، نظامی از غایات که دنبال کردن آن برایش منطقی است؛ گروهی از اشخاص هم باید یک بار و برای همیشه تصمیم بگیرند، چه چیزی در میان آنها عادلانه یا ناعادلانه به حساب می آید. انتخابی که انسان های معقول در این موقعیت مفروض از آزادی برابر انجام می دهند، با نظر داشت زمان فعلی که این مسئله انتخاب راه حلی دارد، اصول عدالت را معین می کند.»

حتی با وجود اینکه بعدها رالز در کتاب لیبرالیسم سیاسی این امر را به رسمیت می شناسد که اشتباه است با نظریه عدالت به عنوان بخشی از یک نظریه انتخاب عقلانی رفتار کنیم، استفاده او از چنین ابرازی مورد اختلاف باقی می ماند.

برای بسیاری از خوانندگان اروپایی فوکو یا بوردیو، فلسفه اجتماعی نظریه عدالت اشتباه است چرا که دال بر یک فردگرایی روش شناختی است. این نظریه توجهی به یک جامعه سیاسی یکپارچه که بر اساس یک آرمان کلاسیک جمهوریخواهانه شکل گرفته است ندارد. اشتراک گرایی آموزه ای است که بسیار به سنت و اندیشه فرانسوی نزدیک تر است.

این نقد جامعه شناختی نیست که برای ریکور مطرح است. «دوری بودن» روش است که برای او جالب توجه است . و این امر در آثار رالز به حد کافی روشن نشده است. او به تنش عمده ای در «نظریه ای در باب عدالت» اشاره می کند، تنشی میان یک گرایش شبه شهود گرا [از یک طرف] که باعث می شود او استدلالش را با «درک ما از عدالت»، «مهم ترین و مورد توجه ترین باورهای ما» آغاز کند؛ و تمایل شالوده گرایانه [از طرف دیگر] برای به دست آوردن یک توجیه عقلانی از این باورها به عنوان اساسی برای اصول عدالت دارای پذیرش جهانشمول.

آنچه برای ریکور تعجب آور است، ارتباط بین سطح توصیفی: درک ما از عدالت آن چنان که وجود دارد (hic et nunc) و سطح تجویزی به اصول عدالتی که به گفته خود رالز باید به عنوان «دستور لازم الاجرا یا حکم مطلق» (Categorical imperative) در نظر گرفته شوند، است. چگونه چنین حرکتی بدون نفی کردن تمایز هست / باید قابل انجام است؟

از نظر ریکور پاسخ این است که رالز تنها می تواند برای ما «پیش فرض دوجانبه ای بین باورهای مورد قبول ما و نظریه» فراهم کند، که چیزی جز یک تظاهر دوری نیست. ما با یک کاوش هرمنوتیکی از درک حاضرمان از عدالت آغاز می کنیم و درون دور [هرمنوتیکی] باقی می مانیم. امکانی برای طرح ریزی یک نظریه خودمختار درمورد عدالت وجود ندارد که در سطح ساختار پایه ای جامعه و نهادهای آن، به موازات خودمختاری سوژه اخلاقی کانت در برساختن یک قانون اخلاقی جهانشمول قرار گیرد. شالوده گرایی تلویحی موجود در «وضعیت اولیه» به خصوص استفاده از «معیارهای حداکثری» ( maximin criteria ( ۱ را نمی توان به نحو مستقل با ارزش های مشترک تاریخی درون ماندگار توجیه کرد، امری که با کل هدف «نظریه ای در باب عدالت» متناقض است. رالز نمی تواند موضوع بحث اش را از پس زمینه غایت شناسانه اش جدا کند. درک اخلاقی از عدالت پیش فرض گرفته می شود و امکانی برای یک شالوده خودمختار از اصول عدالت از طریق قرارداد اجتماعی وجود ندارد.

اما ریکور برخلاف لوفور یا گوشه قصد ندارد کل این فرآیند را رد کند. او آشکارا تشخیص می دهد که دوری بودن بحث رد کننده آن نیست. آنچه بحث را مخدوش می کند این است که معتقد باشیم مفروضاتی غیراخلاقی می توانند به پیامدهای اخلاقی منجر شوند.

در واقع «قاعده حداکثری» از پیش یک معیار اخلاقی است و باید جدا از یک نظریه انتخاب عقلانی در نظر گرفته شود. این حقیقت که رالز بعدها در سلسله سخنرانی هایش درباره دیویی استقلال نظریه عدالت را از نظریه انتخاب عقلانی به رسمیت می شناسد، شاهدی برفراست ریکور در نقادی هایش است.

رالز به عنوان منتقد لیبرالیسم

جنبه دیگر نظریه رالز در باب عدالت که برای خوانندگان قاره ای غیرقابل درک باقی می ماند انتقاد او از لیبرالیسم است. نقد او نقد «درونی»، «برابری لیبرال» از دیدگاه «برابری دموکراتیک» است که در مرتبه اول به درک مناسبی از مفهوم لیبرال «برابری عادلانه فرصت ها» نیاز دارد.

نویسندگان اروپایی در مجموع به نقد های «بیرونی» لیبرالیسم دست زده اند که تحت تاثیر مارکسیسم و درکی از لیبرالیسم عمدتاً با معانی اقتصاد به صورت «نئولیبرالیسم» بوده است.

رالز یک مساوات طلب است که لیبرال باقی می ماند و هدفش آشتی دادن بین آزادی و برابری است و بنابراین بحث اش در مورد اصل فرصت های برابر برای همه یا برابری صوری و شایسته سالاری به عنوان عقاید اصلی لیبرالیسم کلاسیک را مشکل بتوان [در اروپای قاره ای] درک کرد و به گونه مناسب مورد بحث قرار داد، اگر یک جنبه این تنگنا نادیده گرفته شود: یعنی مفهوم آزادی ها و حقوق اساسی و اولویت آنها، در مورد بسیاری از کشورهای اروپایی، به خصوص در فرانسه، اصولاً این سنت سیاسی و عقلانی لیبرال وجود ندارد، حتی اگر در قرن نوزدهم بخشی از دورنمای سیاسی بوده باشد. بنابراین آلن تورن حق دارد که بگوید: «در فرانسه ما دو مشکل متضاد داریم که باید همراه هم آنها را حل کنیم: چگونه بر لیبرالیسم فائق آییم و همزمان چگونه لیبرال شویم.»

به این ترتیب توجه رالز به برابری و عدالت اجتماعی [در اروپا] عمیقاً مورد سوءفهم قرار گرفته است. تاثیر سیاسی «نظریه ای در باب عدالت» از این لحاظ محدود بوده است که به نظر می رسید این نظریه نابرابری های اجتماعی را می پذیرد. هدف این نظریه تصحیح این نابرابری ها به علت غیر عادلانه بودن آنها نیست، بلکه تنها جلوگیری از بدتر شدن اوضاع موجود است. بر این مبنا ظاهراً دموکراسی اجتماعی و سوسیالیسم دیدگاه های ناسازگاری هستند. به همین دلیل رالز به الهام بخش اصلی چپ غیر مارکسیست فرانسه که سوسیالیست و عمدتاً غیر لیبرال باقی مانده است بدل نشد.

نتیجه گیری: استثنای فرانسوی

اما می توان این نتیجه گیری صحیح را به عمل آورد که صحنه روشنفکری و سیاسی فرانسه از لحاظ سوء فهم نظریه رالز استثنا محسوب می شود. جو فکری آن قدر با خودش و گذشته خودش یعنی انقلاب فرانسه و توجیه آن اشتغال خاطر دارد که جایی برای پرسش از عدالت باقی نمی ماند. تاریخی گرایی در این فضا چه در جناح راست و چه در جناح چپ غالب است: درک کردن انقلاب فرانسه و تاثیر آن، لیبرالیسم فرانسوی و نقایص آن (منان)، انقلاب روسیه و تاثیر آن بر فرانسه (فوره) و توجه به مارکسیسم و اندیشه تمامیت گرا (لوفور وگوشه) پروژه های اصلی [فکری در فرانسه] هستند. در مجموع به نظر می رسد که فرانسه دلبسته خودش و گذشته خودش است، نه دنیای بیرون. سایر کشورهای اروپایی استقبال بیشتری از انواع مجادلات فکری حاصل شده از «نظریه ای در باب عدالت» کرده اند.

یک قید احتیاط را هم باید به نتیجه گیری فوق افزود. وضعیت رالز در فرانسه با وضعیت او در سایر کشورهای فرانسه زبان کاملاً متفاوت است. رالز در بلژیک، سوئیس و بخش فرانسه زبان کانادا برای مدتی طولانی در دانشگاه ها و حلقه های فکری به نحوی گسترده مورد تامل، بررسی و بحث قرار گرفته است و بخشی از فرهنگ سیاسی این دموکراسی لیبرال است. تنها در خود فرانسه بوده است که نظرات او با چنین کراهت سوء فهم و پیش داوری روبه رو بوده است، هرچند که این وضعیت هم در حال تغییر است. پیر منان در ۱۹۸۸ این جمله مشهور را بیان کرد: «دو آفت از آمریکا [وارد فرانسه] شده اند: دیسنی لند اروپایی و نظریه ای در باب عدالت.» دیسنی لند اروپایی اخیراً دچار مشکلات جدی [مالی] بوده است. آیا «نظریه ای در باب عدالت» سرمایه گذاری بهتری از آب درخواهد آمد؟

پی نوشت:

۱- اصل حداکثری (Maximan Principle): اصطلاحی از رالز، مربوط به معیارهای عدالت؛ این اصل درباره طراحی عادلانه نظام های اجتماعی مثلاً در حوزه حقوق و وظایف است، که براساس آن نظام اجتماعی باید طوری طراحی شود که منزلت افرادی که بدترین وضع را دارند به حداکثر برساند.

رالز می نویسد: «ساختار پایه ای جامعه هنگامی کاملاً عادلانه است که منافع ثروتمندان رفاه فقرا را ارتقا دهد، به این معنا که کاهش منافع ثروتمندان باعث بدتر شدن وضعیت حاضر فقرا شود. این ساختار پایه ای هنگامی کاملاً عادلانه است که دورنماهای وضعیت فقرا در حدی که قابلیت آن وجود دارد عالی باشد.»
ترجمه علی ملائکه

کاترین اودار دستیار مدعو دانشکده علوم اقتصادی لندن و مترجم دو کتاب رالز به فرانسه و نویسنده «آنتولوژی تاریخ نقد اصالت سود» در سه جلد به زبان فرانسه است.

دیدگاهتان را بنویسید