درآمدی‌ بر هرمنوتیک‌

0
66

استاد احمد واعظی

در مواجهه‌ با این‌ چالش‌ها، لازم‌ است‌ تا مسایل‌ حوزه‌ هرمنوتیک‌ مورد توجه‌ قرار گیرد:

چیستی‌ هرمنوتیک‌

۱- واژه‌ هرمنوتیک‌ در یونان‌ باستان‌ متداول‌ بوده‌ لیکن، معمولاً‌ ران‌ هاور را نخستین‌ کسی‌ می‌دانند که‌ این‌ واژه‌ را در عنوان‌ کتاب‌ خود، (۱۶۵۴ م) برای‌ شناساندن‌ گونه‌ای‌ از دانش‌ به‌ کار برده‌ است. از این‌ رو، بررسی‌ تاریخچه‌ هرمنوتیک‌ را از سده‌ هفدهم‌ میلادی‌ آغاز می‌کنند و دوران‌ پیش‌ از آن‌ را  پیش‌ تاریخ  هرمنوتیک‌ می‌نامند.

این‌ واژه‌ از منظر ریشه‌ شناختی، برگرفته‌ از فعل‌ یونانی‌ Hermeneuin به‌ معنای‌ تفسیر کردن‌ است‌ و رابطه‌ای‌ نیز با هرمس، خدای‌ پیام‌ رسان‌ یونانیان، دارد Hermeneutics .، شاخه‌ای‌ از معرفت‌ است‌ و به‌ حوزه‌ عالم‌ هرمنوتیک‌ مربوط‌ می‌شود. در عین‌ حال، هرمنوتیک‌ کاربرد اسمی‌ و وضعی‌ نیز دارد.

گستره‌ این‌ تعریف‌ها، چنان‌ است‌ که‌ ما را از دست‌ یابی‌ به‌ تعریف‌ همه‌ تلاش‌های‌ نظری‌ موسوم‌ به‌ هرمنوتیک‌ باز می‌دارد. مثلاً‌ هرمنوتیک‌ دیلتای‌ از سنخ‌ روش‌شناسی‌ است، ولی‌ هیدگر، شان‌ هرمنوتیک‌ را تامل‌ در باب‌ بنیادهای‌ هستی‌ شناختی‌ فهم‌ می‌داند. در هر حال، تعریف‌ تسامحی‌ پل‌ ریکور، برای‌ سنخ‌شناسی‌ این‌ معرفت‌ مفید است. در نگاه‌ او  هرمنوتیک‌ نظریه‌ عمل‌ فهم‌ است‌ در جریان‌ روابطش‌ باتفسیر متون .

برخی‌ هرمنوتیک‌ را تاملی‌ فلسفی‌ می‌دانند که‌ می‌کوشد مفهوم‌ فهمیدن‌ را روشن‌ کند. اما تعریف‌ مفهوم‌ فهمیدن‌ به‌ عنوان‌ قلمرو هرمنوتیک، با دو مشکل‌ رو به‌ روست؛ زیرا هم‌ هرمنوتیک‌ زمینه‌های‌ متفاوتی‌ را در بر می‌گیرد و هم‌ این‌ مقدار اشتراک‌ نظر، نمی‌تواند مبین‌ قلمرو هرمنوتیک‌ باشد. ممکن‌ است‌ طرح‌ هرمنوتیک‌ فلسفی‌ هیدگر این‌ گمان‌ را تقویت‌ کند که‌ بهانه‌ قلمرو ممکن‌ برای‌ اندیشه‌ هرمنوتیکی، همان‌ است‌ که‌ در هرمنوتیک‌ فلسفی‌ جریان‌ دارد.

البته‌ هرمنوتیک‌ فلسفی‌ افقی‌ تازه‌ و پیش‌ نیاز هر گونه‌ بحث‌ درباره‌ ماهیت‌ فهم‌ است، اما معنای‌ این‌ سخن‌ محدود کردن‌ دایره‌ هرمنوتیک‌ به‌ این‌ افق‌ تازه‌ نیست. ریچارد پالمر در توضیح‌ قلمرو هرمنوتیک‌ و عدم‌ احضار آن‌ به‌ هرمنوتیک‌ فلسفی، آن‌ را شامل‌ سه‌ مقوله‌ کاملاً‌ متمایز می‌داند: هرمنوتیک‌ خاص‌ (مجموعه‌ اصول‌ تفسیری‌ ویژه‌ برای‌ هر شاخه‌ معرفتی) ؛ هرمنوتیک‌ عام‌ (روش‌شناسی‌ فهم‌ و تفسیر در شاخهای‌ متعدد علوم) و هرمنوتیک‌ فلسفی‌ (تامل‌ فلسفی‌ در پدیده‌ فهم، بدون‌ تمایل‌ به‌ ارایه‌ روش‌های‌ حاکم‌ بر آن). پس، با توجه‌ به‌ قلمروهای‌ سه‌ گانه‌ هرمنوتیک، توهم‌ اختصاص‌ آن‌ به‌ گرایش‌ خاص‌ در هم‌ می‌شکند.

نویسندگان‌ نخستین‌ متون‌ هرمنوتیکی، اصول‌ تفسیری‌ را در شاخه‌های‌ ویژه‌ای‌ از علوم‌ پی‌ می‌گرفتند و بر آن‌ نبودند که‌ طرح‌ هرمنوتیکی‌ عامی‌ برای‌ تمامی‌ دانش‌های‌ مبتنی‌ بر تفسیر در افکنند. در دید تاریخ‌نگاران، شلایر ماخر نخستین‌ کسی‌ بود که‌ در راه‌ تعمیم‌ هرمنوتیک‌ گام‌ برداشت. عمومیت‌ هرمنوتیک‌ تا پایان‌ قرن‌ نوزدهم، عمومیتی‌ نسبی‌ است‌ و همه‌ شاخه‌های‌ معرفتی‌ را در برنمی‌گیرد. هرمنوتیک‌ فلسفی‌ هیدگر و گادامر، در قرن‌ بیستم، مدعی‌ عام‌ بودن‌ است. شاید ادعای‌ عمومیتی‌ همه‌ جانبه‌ برای‌ هرمنوتیک‌ فلسفی‌ و  فلسفه‌ اولی  نامیدن‌ آن، ناشی‌ از حضور مطلق‌ پدیده‌ تفسیر در همه‌ اشکال‌ فهم‌ باشد. البته‌ ادعای‌ عام‌ بودن‌ هرمنوتیک‌ فلسفی، مانع‌ رشد اندیشه‌های‌ هرمنوتیکی‌ خاص‌ در شاخه‌های‌ معارف‌ بشری‌ نشده‌ است.

جهت‌گیری‌ هرمنوتیکی‌ و درون‌ مایه‌ آن، منجر به‌ پیدایش‌ نحله‌های‌ مختلف‌ هرمنوتیک‌ فلسفی‌ شد. هیدگر هدف‌ فلسفه‌ راستین‌ را پاسخ‌ به‌ پرسش‌ از معنای‌ هستی‌ می‌داند. و هدفی‌ هستی‌ شناسانه‌ دارد، نه‌ روش‌ شناسانه‌ و معرفت‌ شناسانه.

گادامر هرمنوتیک‌ خویش‌ را بر بنیانی‌ هستی‌ شناختی‌ فهم‌ بنا می‌نهد تامل‌ در ماهیت‌ فهم‌ و تأویلی‌ بودن‌ آن، هدف‌ متوسط‌ هیدگر و غرض‌ اصلی‌ گادامر است.

پل‌ ریکور نیز متاثر از هیدگر است. اما می‌کوشد از طریق‌ معناشناسی‌ به‌ مساله‌ وجودبرسد و نه‌ با تحلیل‌ پدیده‌ای‌ خاص‌ به‌ نام‌ دازاین. از این‌ رو، تمام‌ قلمرو هرمنوتیک‌ به‌ معناشناسی‌ ارجاع‌ می‌شود. از نظر او، ما به‌ هستی‌شناسی‌ مستقل، آن‌ گونه‌ که‌ هیدگر به‌ آن‌ می‌اندیشد، دسترسی‌ نداریم‌ و همه‌ هستی‌شناسی‌ها آکنده‌ از نمادهاست. پس‌ برای‌ شناخت‌ هستی، چاره‌ای‌ جز گذار از معناشناسی‌ نیست.

هرمنوتیک، از آنجا که‌ به‌ مقوله‌ زبان‌ و تفسیر معطوف‌ است، جایگاه‌ و اهمیتی‌ بنیادین‌ دارد تاکیدبر عامل‌ فهم‌ کننده‌ در علوم‌ اجتماعی‌ و انسانی‌ و نیز توسعه‌ مفهوم‌ متن‌ به‌ رویاها و اسطوره‌های‌ دینی، بر اهمیت‌ مباحث‌ هرمنوتیک‌ می‌افزاید.

همواره‌ آرا و اندیشه‌هایی‌ بوده‌اند که‌ با نام‌ رسمی‌ هرمنوتیک‌ عرضه‌ نشده‌اند، اما درون‌ مایه‌ هرمنوتیکی‌ داشته‌اند. این‌ دیدگاه‌ها را می‌توان‌  هرمنوتیک‌ بی‌ نام  دانست. سنت‌ آگوستین‌ (۴۵۴-۴۳۰ م) مقاله‌ای‌ با عنوان‌  در باب‌ نظریه‌ مسیحی  دارد که‌ برخی‌ آن‌ را از لحاظ‌ تاریخی‌ موثرترین‌ نوشته‌ هرمنوتیکی‌ می‌دانند. او تحقیق‌ هرمنوتیکی‌ را محدود به‌ فقرات‌ مبهم‌ کتاب‌ مقدس‌ می‌دانست. نیچه‌ (۱۸۴۴-۱۹۰۰ م) نیز رگه‌ هایی‌ از انگاره‌های‌ هرمنوتیکی‌ در مکتوبات‌ خود دارد. چنین‌ اندیشه‌هایی‌ در شاخه‌های‌ مختلف‌ علوم‌ اسلامی‌ نیز عرضه‌ شده‌اند. بخشی‌ از علم‌ اصول‌ به‌ مسایل‌ مربوط‌ به‌ فهم‌ متن‌ و قواعد حاکم‌ بر آن‌ اختصاص‌ دارد. پاره‌ای‌ از مقدمات‌ تفسیر نیز به‌ نوبه‌ خود هرمنوتیکی‌ است.  تفسیر قرآن‌ به‌ قرآن ، تفسیر رمزی‌ و تمثیلی‌ باید گونه‌ هایی‌ ازگرایش‌ هرمنوتیکی‌ به‌ شمار آیند. البته‌ در مباحث‌ اسلامی، دیده‌هایی‌ که‌ با هرمنوتیک‌ فلسفی‌ تناسب‌ داشته‌ باشند، یافت‌ نمی‌شوند؛ بلکه‌ نظریه‌ تفسیری‌ رایج‌ در آنها تقابلی‌ گسترده‌ با مباحث‌ هرمنوتیک‌ فلسفی‌ در زمینه‌ فهم‌ دارد و در عین‌ حال، تناسب‌ وسیع‌ با مباحث‌ هرمنوتیک‌ ماقبل‌ فلسفی‌ دارند.

تفکر دینی‌ معاصر در جهان، شاهد طرح‌ مباحث‌ تازه‌ای‌ است‌ که‌ برخی‌ از آنها ریشه‌ در هرمنوتیک‌ دارد. پاره‌ای‌ از مباحث‌ هرمنوتیک، معطوف‌ به‌ تفکر فلسفی‌ درباره‌ فهم‌ به‌ گونه‌ مطلق‌ است‌ که‌ دامنه‌ آن، معرفت‌ و فهم‌ دینی‌ را نیز در بر می‌گیرد و شیوه‌های‌ تفسیری‌ عالمان‌ دینی‌ را به‌ چالش‌ می‌کشد. درک‌ رایج‌ و متعارف‌ از متون‌ دینی‌ با  قرائت‌ سنتی‌ از دین ، بر آموزه‌هایی‌ چند استوار است. هدف‌ مفسر، درک‌ پیام‌های‌ متون‌ دینی‌ است‌ و این‌ هدف‌ از راه‌ پیمودن‌ روش‌ عقلایی‌ فهم‌ متن‌ ممکن‌ می‌شود. مفسر در برابر  نصوص‌ دینی  به‌ فهم‌ عینی‌ و مطابق‌ با واقع‌ می‌رسد و در برابر  ظواهر  با بهره‌ بردن‌ از اصول‌ حاکم‌ بر محاوره، به‌ تفسیری‌ معتبر و رایج‌ در عرف‌ عالمان‌ دست‌ می‌یابد. فاصله‌ زمانی‌ مفسر و متن، مشکلی‌ پدید نمی‌آورد و فهم، عملی‌ متن‌ محور و مولف‌ محور است‌ و پیش‌ داوری‌ به‌ آن‌ آسیب‌ می‌رساند. قرائت‌ سنتی‌ از متن‌ با نسبی‌ گرایی‌ تفسیری، مخالف‌ است‌ و اعتقاد دارد که‌ متن، هر تفسیری‌ را برنمی‌ تابد.

این‌ بنیادها و آموزه‌ها از سوی‌ برخی‌ گرایش‌های‌ متمایل‌ به‌ هرمنوتیک‌ قرن‌ بیستم، به‌ چالش‌ کشیده‌ شده‌ است. براساس‌ دستاوردهای‌ هرمنوتیک‌ فلسفی، دخالت‌ ذهنیت‌ مفسر در فهم، شرط‌ وجودی‌ حصول‌ فهم‌ است؛ درک‌ عینی‌ امکان‌پذیر نیست؛ فهم‌ متن‌ عملی‌ بی‌ پایان‌ است‌ و سازگار با قرائت‌های‌

نامحدود؛ درک‌ نهایی‌ از متن‌ وجود ندارد؛ هدف‌ تفسیر، درک‌ مراد مولف‌ نیست‌ و معیاری‌ برای‌ سنجش‌ تفسیر معتبر از نامعتبر وجود ندارد.

 

سیری‌ در تاریخچه‌ هرمنوتیک‌ تا آغاز قرن‌ بیستم‌

علوم‌ و معارف‌ بشری، اغلب‌ سیرتکاملی‌ خطی‌ و غایت‌ گرایانه‌ داشته‌اند، اما تاریخ‌ هرمنوتیک، متنوع‌ و چند سویه‌ است‌ و چرخش‌ها و دگرگونی‌های‌ اساسی‌ یافته‌ است. در نظر برخی‌ تاریخ‌ هرمنوتیک‌ بسط‌ اندیشه‌ درک‌ تفسیری‌ در علوم‌ انسانی، لایه‌های‌ ساختار وجودی‌ انسان‌ و تاریخمندی‌ و زمانمندی‌ تجارب‌ انسانی‌ است. اما هرمنوتیک‌ هرگز نمی‌تواند به‌ نظریه‌تفسیر یا علم‌ تفسیر بدل‌ شود؛ زیرا کلمه‌ تفسیر در مشربهای‌ گوناگون‌ هرمنوتیکی، معنای‌ یکسانی‌ ندارد.  تنها اصل‌ مشترک  در تاریخ‌ هرمنوتیک، توجه‌ به‌ مقوله‌ فهم‌ متن‌ است. گر چه‌ متن‌ و نوشتار، همراز با تفسیر و فهم‌ و شرح‌ است، اما نگاه‌ استقلالی‌ به‌ روش‌ تفسیری، تاریخی‌ به‌ درازای‌ تاریخ‌ تفسیر و فهم‌ متون‌ ندارد. گادامر نقطه‌ آغازین‌ هرمنوتیک‌ را نهضت‌ اصلاح‌ دینی‌ می‌داند، اما دیلتای‌ آغاز آن‌ را از لغت‌شناسی‌ به‌ شلایرماخر باز می‌گرداند. البته‌ صحیح‌تر آن‌ است‌ که‌ شلایرماخر را بنیانگذار  هرمنوتیک‌ مدرن  بدانیم، نه‌ پایه‌ گذار دانش‌ هرمنوتیک‌ ؛ زیرا رویکرد نهضت‌ اصلاح‌ دینی‌ به‌ فهم‌ کتاب‌ مقدس، تفاوتی‌ با اساس‌ رویکرد عصر روشنگری‌ نداشت. پس‌ باید مبدا تاریخی‌ هرمنوتیک‌ در دنیای‌ مسیحیت‌ را، نهضت‌ اصلاح‌ دینی‌ قرن‌ شانزدهم‌ دانست.

مارتین‌ لوتر، بنیانگذار نهضت‌ اصلاح‌ دینی، دیده‌هایی‌ هرمنوتیکی‌ در باب‌ تفسیر کتاب‌ مقدس‌ داشت‌ و اندیشه‌های‌ او احساس‌ نیزا به‌ قواعد و اصولی‌ برای‌ تفسیر کتاب‌ مقدس‌ را تشدید کرد.

در قرن‌ هفدهم، دان‌ هاور عنوان‌ کتاب‌ خویش‌ را هرمنوتیک‌ قدسی‌ یا روش‌ تفسیرمتون‌ مقدس‌ نهاد. و قوانینی‌ مطرح‌ کرد که‌ می‌توانست‌ علمی‌ مقدماتی‌ برای‌ مطلق‌ علوم‌ تفسیری‌ تلقی‌ شود. اندیشه‌ او مورد استقبال‌ عقل‌ گرایان‌ قرن‌های‌ هفدهم‌وهجدهم‌ قرار گرفت. در عصر روشنگری، هرمنوتیک، منطق‌ و روش‌ تفسیر شمرده‌ می‌شد.

جان‌ مارتین‌ کلادینوس‌ افق‌ جدیدی‌ در هرمنوتیک‌ گشود که‌ منشا بسیاری‌ از مباحث‌ هرمنوتیکی‌ در دو قرن‌ بعد از او شد. تاملات‌وی، هرمنوتیک‌ عام‌ یا نظریه‌تفسیر را از منطق‌ جدا کرد. در نظر او، تفسیر، ذکر مفاهیمی‌ است‌ که‌ برای‌ درک‌ کامل‌ یک‌ فقره‌ و عبارت‌ مبهم، بایسته‌ است. از این‌ رو، تفسیر در خدمت‌ اثبات‌ صدق‌ یک‌ عبارت‌ نیست، بلکه‌ در پی‌ رفع‌ ابهام‌ متن‌ است.

نظریه‌تفسیری‌ جورج‌ فردریک‌ می‌یر (۱۷۷۷-۱۷۱۸ م) ورای‌ افق‌ تفسیر لفظی‌ است‌ و شامل‌ مطلق‌ نشانه‌ها می‌شود. از دیدگاه‌ می‌یر، هرمنوتیک‌ علم‌ به‌ قواعدی‌ است‌ که‌ لحاظ‌ آن‌ها ما را بر درک‌ معانی‌ از نشانه‌های‌ آن‌ها قادر می‌سازد. پس‌ تفسیر نشانه‌ها و موضوعات‌ لفظی، فقط‌ بخشی‌ از هنر عام‌ تفسیر است.

شلایر ماخر را معمولاً‌ بنیانگذار هرمنوتیک‌ مدرن‌ می‌شمارند. او بدفهمی‌ را امری‌ طبیعی‌ تلقی‌ کرد. از نظر او کار هرمنوتیک‌ از همان‌ آغاز تلاش‌ برای‌ فهم، شروع‌ می‌شود. از این‌ رو، نیاز به‌ هرمنوتیک، همیشگی‌ و توام‌با فهم‌ است. طبق‌ رویکرد او، ما نمی‌توانیم‌ مدعی‌ فهمیدن‌ چیزی‌ باشیم، مادام‌ که‌ نتوانیم‌ آن‌ را به‌ گونه‌ای‌ با سیستم‌ درک‌ و ترسیم‌ کنیم. رمانتیسم، شلایر ماخر را به‌ آن‌ جا رساند که‌ بدفهمی‌ و عدم‌ اطمینان‌ از فهم‌ صحیح‌ مراد مولف‌ را امری‌ عام‌ تلقی‌ کند.

شلایرماخر مساله‌ ماهیت‌ فهم‌ و تفسیر متن‌ را در زمره‌ مباحث‌ هرمنوتیک‌ درآورد و آن‌ را بازسازی‌ و باز تولید دانست، در حالی‌ که‌ پیش‌ از او تفسیر متن، عبارت‌ از مواجه‌ با متن‌ و ابهامات‌ موجود در آن‌ بود. همین‌ دیدگاه‌ موجب‌ توسعه‌ در رسالت‌ هرمنوتیک‌ شد و آن‌ را به‌ همگانی‌ شدن‌ کشاند. دینی‌ فراتر برد. در دیدگاه‌ او، نوشتن‌ و گفتن، هنر است‌ و هرمنوتیک‌ نیز هنری‌ است‌ که‌ به‌ کار فهم‌ متن‌ و گفتار می‌آید. همچنین، فهم، درک‌ فردیت‌ شخص‌ دیگر است‌ که‌ اگر چه‌ در اصل‌ امکان‌پذیر است، همواره‌ لقمان‌ سو فهم‌ در آن‌ وجود دارد. توجه‌ او به‌ عدم‌ کفایت‌ قواعد زبانی‌ و دستوری‌ برای‌ حصول‌ فهم‌ وتفسیر متن‌ نیز اهمیت‌ بسیار دارد.

در دیدگاه‌ شلایرماخر، فهم‌ کامل‌ مبتنی‌ بر دو گونه‌ تفسیر است: دستوری‌ و روان‌ شناختی. در نظر او،  هدف‌ هرمنوتیک، درک‌ کامل‌ و تام‌ سبک‌ است.  او هر چند توانست‌ قواعدی‌ را پیشنهاد کند، به‌ روشنی‌ متوجه‌ بود که‌ در بازسازی‌ پیش‌ گویانه‌ متن‌ نباید به‌ این‌ قواعد بسنده‌ کرد؛ زیرا قوام‌ فهم‌ متن‌ به‌ پیش‌ گویی‌ است‌ و البته‌ قاعده‌ منع‌کردن‌ این‌ جنبه‌ حدسی‌ و پیش‌ گویانه‌ ناممکن‌ است. از دیگر اشارات‌ هم‌ او، مساله‌ حلقوی‌ بودن‌ فهم‌ است. حلقه‌ هرمنوتیک، تاکیدبر این‌ نکته‌ است‌ که‌ چگونه‌ جزو و کل‌ در فرآیند فهم‌ و تفسیر به‌ صورتی‌ حلقوی‌ به‌ یکدیگر مربوطند. فهم‌ اجزا برای‌ فهم‌ کل‌ ضروری‌ است، در حالی‌ که‌ برای‌ فهم‌ اجزا ضرورتاً‌ کل‌ را باید درک‌ کرد.

شلایر ماخر به‌ امکان‌ فهم‌ عینی‌ متن، معتقد است‌ و مساله‌ سو فهم، او را به‌ ورطه‌ تفسیر ذهنی‌ نمی‌کشاند. این‌ نکته‌ یکی‌ از وجوه‌ تفاوت‌ او با هرمنوتیک‌ فلسفی‌ است. هرمنوتیک‌ فلسفی، مفسر محور است، اما از دید شلایر ماخر، رسالت‌ هرمنوتیک‌ بازسازی‌ ذهنیت‌ و فردیت‌ مولف‌ است. این‌ ایده‌ دیلتای‌ را تحت‌ تاثیر قرار دارد و او درصدد بر آمد تا با تعمیم‌ آن‌ به‌ کلیه‌ علوم‌ انسانی، روش‌شناسی‌ عامی‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ این‌ همدلی‌ و بازسازی‌ به‌ دست‌ آورد.

ظهور تاریخ‌ گروی‌ در قرن‌ نوزدهم، روش‌ شناسان‌ را با این‌ پرسش‌ مهم‌ و اساسی‌ روبه‌ رو ساخت‌ که‌ آیا فهم‌ عینی‌ و راستین، مختص‌ علوم‌ تجربی‌ است‌ و علوم‌ تاریخی‌ از آن‌ بهره‌ای‌ ندارند؟ تحت‌ تاثیر تاریخ‌گروی، تحقیق‌ در امکان‌ وجود فهم‌ عینی‌ و مطلق‌ در علوم‌ تاریخی، دغدغه‌ اصل‌ روش‌شناسی‌ قرن‌ نوزدهم‌ بود؛ عینیتی‌ که‌ تاریخ‌گروی‌ در امکان‌ آن‌ تردید جدی‌ افکنده‌ بود. دیلتای‌ (۱۹۱۱-۱۸۳۳ م) متفکری‌ بود که‌ عمیق‌ و ریشه‌ای‌ با مشکل‌ روش‌ شناختی‌ تاریخ‌گروی‌ درگیر شد و کوشید بر پایه‌ سنت‌ هرمنوتیکی‌ به‌ حل‌ آن‌ بپردازد. هدف‌ دیلتای‌ صورت‌ دادن‌ کاری‌ شبیه‌ کار کانت‌ در زمینه‌ تحکیم‌ مبانی‌ بود.

دیلتای‌ می‌دانست‌ که‌ نه‌ تنهاموضوعات‌ علوم‌ انسانی‌ خصلت‌ تاریخی‌ دارند، بلکه‌ مفسر و مورخ‌ نیز وجودی‌ تاریخی‌ است. یکی‌ از جنبه‌های‌ اصل‌ اندیشه‌ دیلتای، گرایش‌ او به‌ فلسفه‌ حیات‌ است. در نظر او  حیات  چیزی‌ است‌ که‌ ما آن‌ را با تمام‌ پیچیدگی‌های‌ متمایزش‌ تجربه‌ کرده‌ایم. از نظر دیلتای، تجربه‌ منبع‌ تقسیم‌ناپذیری‌ است‌ که‌ در آن، اندیشه‌ و تمایل‌ و اراده‌ به‌ تجزیه‌ ناپذیری‌ ممزوج‌ می‌شوند. او معتقد بود شناخت‌ حیات‌ که‌ غایت‌ و هدف‌ علوم‌ انسانی‌ است، به‌ کلی‌ متفاوت‌ با شناختی‌ است‌ که‌ در علوم‌ طبیعی‌ جست‌ و جو می‌شود.

اصرار دیلتای‌ مبنی‌ بر لزوم‌ وجود روش‌شناسی‌ خاص‌ برای‌ علوم‌ انسانی‌ و تاریخی، ارتباط‌ نزدیکی‌ بافلسفه‌ حیات‌ او دارد. تشخیص‌ و تعیین‌ مقولات‌ عام‌ زندگی، از اهداف‌ اصلی‌ دیلتای‌ در بنانهادن‌ روش‌شناسی‌ خاص‌ علوم‌ انسانی‌ و فرهنگی‌ است. ارتباط‌ درون‌ و بیرون، قدرت، ارزش، هدف‌ و معنا، از مقولات‌ مورد تاکیداوست.

ارزیابی‌ کامیابی‌ دیلتای‌ در ارایه‌ روش‌شناسی‌ عام‌ برای‌ دست‌ یافتن‌ به‌ علوم‌ انسانی‌ عینی، درگرو داوری‌ در باب‌ موفقیت‌ او در غلبه‌ بر  تاریخ‌ گروی  است؛ زیرا تاریخ‌ گروی، سرسختانه‌ از نسبی‌ بودن‌ و تاریخیت‌ علوم‌ انسانی‌ دفاع‌ می‌کرد و دیلتای‌ می‌کوشید میان‌ تاریخیت‌ انسان‌ و عینیت‌ علوم‌ انسانی‌ آشتی‌ برقرار کند. دیلتای‌ بر آن‌ بود که‌ آگاهی‌ مستقیم‌ و بلاواسطه‌ ما از تجارب‌ درونی‌ خودمان‌ که‌ داده‌ای‌ مستقیم‌ است، سازنده‌ بنیانی‌ عینی‌ و عام‌ برای‌ روش‌شناسی‌ تفسیری‌ است. اما دو اشکال‌ به‌ دیلتای‌ وارد شده‌ است: نخست‌ آن‌ که‌ در روان‌شناسی‌ تفسیری‌ اختلافات‌ فراوانی‌ وجود دارد؛ دیگر این‌ که‌ او نشان‌ نداده‌ است‌ که‌ روان‌شناسی‌ تفسیری‌ چگونه‌ می‌تواند مولد عینیت‌ قضایا در علوم‌ انسانی‌ باشد. بسیاری‌ بر آنند که‌ او علی‌رغم‌ آن‌ که‌ تاریخیت‌ را محور  نظریه‌ فهم  قرار داده‌ است، تصور منسجم‌ و سازگاری‌ از آن‌ به‌ دست‌ نمی‌دهد. کسانی‌ چون‌ هیدگر و گادامر او را متهم‌ می‌کنند که‌ به‌ لوازم‌ منطقی‌ اعتقاد به‌ تاریخیت‌ انسان‌ پایبند نبوده‌ است. البته‌ باید اعتراف‌ کرد که‌ علی‌رغم‌ ناکامی‌ دیلتای‌ در رسیدن‌ به‌ هدف‌ اصلی‌ خویش، تاثیر فراوانی‌ بر هرمنوتیک‌ و متفکران‌ پس‌ از خود داشته‌ است.

آنچه‌ گذشت‌ معرفی‌ اهم‌ گرایش‌های‌ هرمنوتیکی‌ ماقبل‌ فلسفی‌ بود. شلایر ماخر و دیلتای‌ علی‌رغم‌ پاره‌ای‌ نوآوری‌ها، در اصول‌ و پایه‌ها بر همان‌ روش‌ معهود وعقلایی‌ فهم‌ متن‌ سیر کرده‌اند؛ هر چند در مقوله‌ فهم‌ متن‌ از مولف‌ محوری‌ و امکان‌ وصول‌ به‌ فهم‌ عینی‌ از متن‌ دفاع‌ می‌کنند. حتی‌ حلقوی‌ دانستن‌ فهم‌ در اندیشه‌های‌ شلایر ماخر و دیلتای، شباهتی‌ یا تلقی‌ هرمنوتیک‌ فلسفی‌ از دوری‌ بودن‌ فهم‌ ندارد.

 

هرمنوتیک‌ هیدگر

هرمنوتیک‌ با مارتین‌ هیدگر وارد مرحله‌ جدیدی‌ شد اونخست‌ در کتاب‌ هستی‌ و زمان‌ و سپس‌ در سال‌ ۱۹۲۳ در قالب‌ سخنرانی‌هایی‌ با عنوان‌  هرمنوتیک‌ واقع‌بودگی ، آشکارا با تلقی‌ رایج‌ از هرمنوتیک‌ فاصله‌ می‌گیرد و آن‌ را به‌ سطح‌ پدیدارشناسی‌ و فلسفه‌ ارتقا می‌دهد؛ البته‌ بعدها در کتاب‌ در راه‌ زبان‌ به‌ تلقی‌ سنتی‌ از هرمنوتیک‌ نزدیک‌ می‌شود.

باید اعتراف‌ کرد که‌ هرمنوتیک‌ فلسفی‌ در دهه‌های‌ اخیر، بیشترین‌ الهامات‌ و چارچوب‌های‌ مفهومی‌ خویش‌ را مرهون‌ هیدگر و شگرد فلسفی‌ او در کتاب‌ هستی‌ و زمان‌ است. از نظر هیدگر، فلسفه‌ حقیقی‌ و هرمنوتیک‌ و پدیدارشناسی، یک‌ چیز است. به‌ اعتقاد او فلسفه‌ حقیقی‌ باید در جست‌ و جوی‌ معنای‌ هستی‌(Being) باشد و این‌ هدف‌ جز از رهگذر تحلیل‌ پدیدارشناسانه‌ وجود انسانی‌ ( دازاین‌(Dasein = حاصل‌ نمی‌شود. این‌ تحلیل‌ پدیدار شناسانه، هرمنوتیکی‌ است‌ ؛ زیرا  پدیده‌ چیزی‌ است‌ که‌ خودش‌ را در خود آشکار می‌کند.  پس‌ هستی‌شناسی‌ (فلسفه) و هرمنوتیک‌ و پدیدارشناسی‌ به‌ هم‌ پیوند می‌خورند.

از نظر هیدگر،  هستی‌ از رهگذر خواص‌ خویش‌ باید به‌ نمایش‌ درآید و فاش‌ شود . هیدگر وجود انسانی‌ را که‌ از آن‌ به‌ دازاین‌ تعبیر می‌کند، نقطه‌ آغازین‌ فلسفیدن‌ حقیقی‌ و جست‌ وجو از معنای‌ هستی‌ می‌داند. پس‌ راه‌ شناخت‌ هستی، منحصر در روش‌ تازه‌ای‌ به‌ نام‌ پدیدارشناسی‌ است‌ یا به‌ عبارتی‌ دیگر پدیدارشناسی‌ دازاین. هیدگر در انتخاب‌ این‌ روش‌ متاثر از هوسرل‌ است.

البته‌ باید گفت‌ که‌ پدیدارشناسی‌ هیدگر، ویژه‌ او و کاملاً‌ متفاوت‌ با تلقی‌ هوسرل‌ از پدیدارشناسی‌ است. هیدگر معنای‌ هستی‌ را از تفسیر وجود انسانی‌ شروع‌ می‌کند. هنگامی‌ که‌ او درباره‌ انسان‌ سخن‌ می‌گوید، اغلب‌ تعبیر آلمانی‌ دازاین‌ را برای‌ جلب‌ توجه‌ به‌ قوام‌ هستی‌ شناختی‌ انسان‌ به‌ کار می‌برد. او در کتاب‌ هستی‌ و زمان، دازاین‌ را چنین‌ تعریف‌ می‌کند:

دازاین‌ وجودی‌ است‌ که‌ برای‌ او در هستی‌ اش، این‌ هستی‌ یک‌ مساله‌ است.  هیدگر دازاین‌ را به‌ دو صورت‌Dasein وDa-sein به‌ کار برده‌ است. در صورت‌ اول، دازاین‌ انسان‌ است‌ از آن‌ جهت‌ که‌ باز و گشوده‌ برای‌ هستی‌ است؛ در کاربرد دوم، مراد همچنان‌ انسان‌ است، اما از آن‌ جهت‌ که‌ مظهر وجود است. البته‌ هدف‌ هیدگر،  هستی‌شناسی‌ بنیادین  است، نه‌ نگاه‌ استقلالی‌ به‌ مطالعه‌ کامل‌ وجود انسانی. بعد انقلابی‌ فلسفه‌ هیدگر به‌ مخالفت‌ با متافیزیک‌ و هستی‌شناسی‌ رایج‌ تاریخ‌ فلسفه‌ غرب‌ خلاصه‌ نمی‌شود، بلکه‌ وی‌ با رویکرد فلسفی‌ کانت‌ که‌ تحولی‌ شگرف‌ در تفکر فلسفی‌ رایج‌ غربی‌ بود نیز سرناسازگاری‌ دارد. در فلسفه‌ کانت، انسان‌ فاعل‌ عمل‌ شناسایی‌ و محور تامل‌ فلسفی‌ است. اما هستی‌شناسی‌ هیدگر به‌ انسان‌ رویکرد پدیدار شناسانه‌ دارد. از این‌ رو، در فلسفه‌ او انسان‌ هم‌ فاعل‌ شناسایی‌ و هم‌ فاعل‌ فعل‌ است. البته‌ هیدگر با این‌ تلقی‌ کانت‌ که‌ وجود را تنها در قالب‌ وجود رابط‌ می‌پذیرد نیز مخالف‌ است.

نکته‌ مهم‌ دیگر این‌ است‌ که‌ از نظر هیدگر، فلسفه‌ هوسرل‌ نیز به‌ جرم‌ غفلت‌ از جست‌ و جو در معنای‌ هستی، محکوم‌ به‌ همان‌ حکمی‌ است‌ که‌ کل‌ متافیزیک‌ و هستی‌شناسی‌ غرب‌ محکوم‌ به‌ آن‌ است. در پدیدارشناسی‌ هوسرل،  من‌ فکر می‌کنم ، یعنی‌ فاعل‌ محض‌ با نیات‌ و التفات‌هایش، بدیهی‌ تلقی‌ می‌گردد و حکم‌ درباره‌ هست‌ بودن‌  من ، کنار نهاده‌ می‌شود. اما هیدگر پدیدارشناسی‌ خود را از این‌ جا آغاز می‌کند که‌ دازاین‌ هست‌ و پرسش‌ از هستی‌ برای‌ او مساله‌ اساسی‌ است.

هیدگر از میان‌ همه‌ موجودات، وجود انسانی‌ (دازاین) را نقطه‌ آغازین‌ شناخت‌ هستی‌ می‌داند، زیرا دازاین‌ بر سایر موجودات‌ در نمایاندن‌ هستی‌ تقدم‌ دارد.

دازاین‌ به‌ عنوان‌  هستی- در- جهان  به‌ دو طریق‌ بر خودش‌ منکشف‌ می‌شود: نخست‌ از طریق‌ احوال‌ و احساسات‌ و دیگری‌ از راه‌ فهم. فهم‌ مقوله‌ای‌ است‌ که‌ امکان‌های‌ وجودی‌ دازاین‌ را برای‌ او آشکار می‌کند. هیدگر ساختار شخص‌ فهم‌ را  فرا افکنی  می‌نامد. دازاین‌ امکان‌های‌ وجودی‌ اش‌ را در موقعیت‌هایی‌ فرا می‌افکند که‌ در جهان‌ کشف‌ می‌کند. فهمیدن‌ امکان‌ رسیدن‌ و شدن‌ را فراهم‌ می‌سازد و دازاین‌ با عمل‌ فهم‌ و تحصیل‌ امکان‌های‌ جدید، خود را گامی‌ به‌ پیش‌ می‌برد.

هدف‌ هیدگر تبیین‌ ساختار وجودی‌ دازاین‌ به‌ عنوان‌ یک‌ کل‌ است. کل‌ ساختار وجودی‌ دازاین، در ترکیبی‌ سه‌ لایه‌ به‌ نام‌  دلمشغولی  خلاصه‌ می‌شود. موجودیت، واقع‌ بودگی‌ و سقوط، این‌ سه‌ لایه‌ وجودی‌ است. مراد از موجودیت، به‌ خود اختصاص‌ دادن‌ اشیا و موقعیت‌ها از طریق‌ فهم‌ است. مراد از  واقع‌ بودگی  آن‌ است‌ که‌ وجود انسانی‌ همیشه‌ در جهانی‌ بوده‌ است؛ جهانی‌ که‌ در آن، واری‌ میل‌ و اراده‌ خویش، قالب‌ زده‌ شده‌ است. و سقوط‌ به‌ روزمرگی‌ دازاین‌ مربوط‌ می‌شود.

در نظر هیدگر، برای‌ تصور دازاین‌ به‌ عنوان‌  کل  و ارایه‌ تصویری‌ همه‌ جانبه‌ از هستی‌ او باید به‌ پایان‌ هستی- در- جهان- دازاین‌ نظر کرد و دلمشغولی‌ را برحسب‌  زمان‌ مندی  قابل‌ فهم‌ ساخت. زمان‌ مورد نظر هیدگر هم‌ صرف‌ زمان‌ مطلق‌ و قراردادی‌ نیست، بلکه‌ مراد او  زمان‌ وجودی  است. زمان‌ وجودی، زمان‌ من، اندازه‌ و ظرف‌ زندگی‌ دازاین‌ و زمینه‌ هستی‌ شناختی‌ وجود انسانی‌ است. زمان‌ وجودی‌ از آینده‌ شروع‌ می‌شود و محدود است. بنابراین، وجود انسانی‌ بر حسب‌ زمان‌  موجود به‌ سوی‌ مرگ  است. جان‌ مک‌ کواری‌ بر آن‌ است‌ که‌ جایگاه‌ مهم‌ زمان‌ مندی‌ در تحلیل‌ وجودی‌ هیدگر، فلسفه‌ او را دنیوی‌ (secular) می‌کند.

هیدگر روش‌ کار خویش‌ را که‌ تفسیر دازاین‌ و تبیین‌ ساختار وجودی‌ آن‌ است، روشی‌ هستی‌ شناسانه، پدیدار شناسانه‌ و هرمنوتیکی‌ می‌نامید. البته‌ مراد از اندیشه‌های‌ هرمنوتیکی‌ هیدگر، افکار او در باب‌ ماهیت‌ فهم‌ و ارتباط‌ آن‌ با هستی‌ آدمی‌ و سایر ویژگی‌های‌ فهم‌ است.

تحلیل‌ هیدگر از دازاین‌ نشان‌ می‌دهد که‌ فهم‌ گونه‌بودن‌ دازاین‌ است؛ یعنی‌ ویژگی‌ و تعیین‌ عام‌ آن. فهمی‌ که‌ هیدگر مطرح‌ می‌کند، چنان‌ عمومیتی‌ دارد که‌ همه‌ اشکال‌ مختلف‌ فهم‌ هرمنوتیکی‌ را شامل‌ می‌شود. فهم‌ هم‌ انکشاف‌ هستی‌ دازاین‌ را در فرآیند پیش‌ افکنی‌ و ایجاد امکان‌های‌ مختلف‌ و متنوع‌ هستی‌ او در پی‌ دارد و هم‌ موجب‌ انکشاف‌ و اشیا و امور موجود در دنیای‌ وی‌ می‌شود.

نگاه‌ هیدگر به‌ مساله‌ فهم‌ و تفسیر وجودی‌ از آن، در مبحث‌ هرمنوتیکی‌  کیفیت‌ غلبه‌ بر فاصله‌ زمانی‌ میان‌ مفسر و اثر  نتیجه‌ و ثمره‌ عملی‌ دارد. این‌ فاصله، به‌ طور طبیعی‌ مانع‌ فهم‌ دقیق‌ و صحیح‌ درون‌ مایه‌ و معنای‌ اثر می‌شود. طرفداران‌ هرمنوتیک‌ رمانیتک‌ بر لزوم‌ این‌ غلبه‌ تاکیددارند، اما از دیدگاه‌ گادامر فهم، نحوه‌ هستی‌ هر وجود انسانی‌ است‌ و هر انسانی‌ به‌ زمان‌ وجودی‌ خویش‌ تعلق‌ دارد.

در تصور هیدگر، دازاین‌ پیش‌ از آنکه‌ که‌ در امری‌ تامل‌ کند، از آن‌ امر فهم‌ هرمنوتیکی‌ دارد. این‌ فهم‌ حتی‌ بر تفسیر غیر زبانی‌ نیز مقدم‌ است. هیدگر بسط‌ و پیش‌ افکنده‌ شدن‌ خود فهم‌ را تفسیر می‌نامد و مراد از آن، برملاکردن‌ و یافتن‌ امکان‌ هایی‌ است‌ که‌ فهم‌ برای‌ دازاین‌ ایجاد کرده‌ است. پس‌ هر تفسیری‌ در رتبه‌ای‌ پس‌ از فهم‌ هرمنوتیکی‌ قرار می‌گیرد.

از نظر هیدگر، جهان‌ تجربه‌ علمی‌ بشر، جهان‌ نسبت‌ هایی‌ است‌ که‌ دایماً‌ میان‌ دازاین‌ و اشیا و امور پیرامونی‌ او برقرار می‌شود. صورت‌ آگاهی‌ هرمنوتیکی‌ دازاین‌ از اشیا و امور داخل‌ در دنیای‌ او، قالب‌  این‌ به‌ منزله‌ آن (This as That) است. هیدگر این‌as را هرمنوتیکی‌ می‌نامد، زیرا بیان‌ می‌کند که‌ چگونه‌ چیزی‌ فهمیده‌ می‌شود. پس‌ از این‌ مرحله‌ تفسیری، نوبت‌ به‌ تفسیر گزاره‌ای‌ و زبانی‌ می‌رسد که‌ قالبی‌ متفاوت‌ با قالب‌ تفسیر هرمنوتیکی‌ و پیش‌ گزاره‌ای‌ دارد.

از مباحث‌ مهم‌ هرمنوتیکی‌ هیدگر، نظر او درباره‌ مسبوق‌ بودن‌ هرگونه‌ فهمی‌ بر پیش‌ ساختار فهم‌ است. این‌ پیش‌ ساختار مانع‌ از آن‌ است‌ که‌ ما موضوعی‌ را فارغ‌ از پیش‌ فرض‌ها فهم‌ وتفسیر کنیم. پیش‌ ساختار فهم‌ سه‌ لایه‌ دارد؛ یعنی‌ از سه‌ جزء تشکیل‌ شده‌ است:  پیش‌ داشت  ؛  پیش‌ دید  و  پیش‌ دریافت . وارنک‌ تبیین‌ ساختار سه‌گانه‌ فهم‌ از نظر هیدگر را به‌ گونه‌ای‌ خلاصه‌ چنین‌ آورده‌ است: ما در مواجهه‌ با هر امری‌ آن‌ را در زمینه‌ خاصی‌ قرار می‌دهیم، از منظر ویژه‌ای‌ به‌ آن‌ می‌نگریم‌ و آن‌ امر را به‌ شیوه‌ خاصی‌ می‌فهمیم.

براساس‌ تفسیر هیدگر از حلقوی‌ بودن‌ فهم‌ و حلقه‌ هرمنوتیک، این‌ حلقه‌ روشی‌ برای‌ دست‌ یابی‌ به‌ فهم‌ متن‌ یا سایر اظهارات‌ انسانی‌ نیست، بلکه‌ ویژگی‌ ساختار فهم‌ و در نتیتجه‌ وصفی‌ وجودی‌ برای‌ دازاین‌ است. گادامر مدعی‌ است‌ که‌ هیدگر ساختار حلقوی‌ فهم‌ را از زمان‌ مندی‌ دازاین‌ استنتاج‌ می‌کند. بنابر نظریه‌ هیدگر، حلقه‌ فهم‌ و تفسیر از مفسر آغاز و به‌ مفسر ختم‌ می‌شود. برخی‌ قرائت‌ هیدگر از حلقه‌ هرمنوتیک‌ را چنین‌ تفسیر می‌کنند:  همه‌ فهم‌ها، خویشتن‌ فهمی‌ است.

از نظر هیدگر،، فهم‌ متن‌ را نباید بازسازی‌ ذهنیت‌ صاحب‌ اثر و نفوذ در دنیای‌ فردی‌ او دانست؛ بلکه‌ در سایه‌ فهم‌ متن، ما خود در امکان‌ وجودی‌ جدید جای‌ می‌گیریم. بر پایه‌ الگوی‌ هیدگر برای‌ فهم‌ متن، بیات‌ (متن) بیش‌ از آن‌ که‌ بیان‌ اندیشه‌ها و نیات‌ یک‌ فرد (مولف) باشد، ارتقای‌ یک‌ جهان‌ یا جهان‌ بینی‌ به‌ ساحت‌ آگاهی‌ است. مفسر در سایه‌ تفسیر متن، فردیت‌ مولف‌ را بازسازی‌ نمی‌کند، بلکه‌ امکان‌های‌ وجودی‌ خویش‌ را توسعه‌ می‌دهد و بر غنای‌  هستی- در- جهان  خویش‌ می‌افزاید.

دیدگاه‌ هیدگر در باب‌ تفسیر متن‌ و تاثیرپذیری‌ مطلق‌ تفاسیر ازموقعیت‌ هرمنوتیکی‌ و پیش‌ فرض‌ها، در حوزه‌ الهیات‌ مسیحی‌ بازتاب‌ بسیاری‌ داشت. از جمله‌ رودلف‌ بولتمان‌ (۱۸۸۴-۱۹۷۶ م) معتقد شد که‌ همه‌ تفاسیر، حتی‌ تفسیر کتب‌ مقدس، با پیش‌ فرض‌های‌ فلسفی‌ و نظری‌ تشخص‌ می‌یابند و در هر تفسیر، تنها پرسش‌ اساسی‌ آن‌ است‌ که‌ این‌ پیش‌ فرض‌ها چه‌ اندازه‌ صحت‌ دارند.

از آموزه‌های‌ هرمنوتیکی‌ هیدگر، یادآوری‌  تاریخی‌ بودن‌ انسان  است. این‌ بحث‌ در آثار گادامر مورد عنایت‌ جدی‌ قرار می‌گیرد.   هیدگر در هستی‌ و زمان، دازاین‌ را وجودی‌ تاریخی‌historical) ) می‌شناساند که‌ امری‌ وجودی‌ و ذاتی‌ است‌ و از زمان‌ مندی‌ انسان‌ بر می‌آید. براساس‌ زمان‌ مندی‌ انسان، هستی‌ تاریخی‌ دازاین‌ در هر عمل‌ فهم‌ تاثیر گذار است‌ و مفسر همواره‌ در خویشتن‌ تاریخی‌ خود، زندگی‌ و فهم‌ می‌کند.

هیدگر پس‌ از هستی‌ و زمان‌ به‌ مباحثی‌ می‌گراید که‌ در ظاهر با مشی‌ فلسفی‌ او در آثار اولیه‌اش‌ متفاوت‌ است. یکی‌ از این‌ تفاوت‌ها، در نگاه‌ او به‌ مقوله‌  زبان  است. در نگاه‌ او زبان‌ بیان‌ انسان‌ نیست؛ بلکه‌ نمود هستی‌ است. همچنین‌ تلقی‌ هیدگر از هرمنوتیک‌ در آثار متاخرش، وسیع‌تر از محدوده‌ کتاب‌ هستی‌ و زمان‌ است. همچنین‌ او به‌ طور جدی‌ به‌ مقوله‌ متن‌ باز می‌گردد. هابرماس، هیدگر متقدم‌ را چنین‌ تصویر می‌کند:  مومن‌ و باوفا به‌ منطق‌ و پیچیده‌ خویش ، و هیدگر متاخر را:  رها از همه‌ دریافت‌های‌ تجربی‌ و استدلال‌ بردار؛ متفکری‌ که‌ مدعی‌ دسترس‌ ویژه‌ به‌ حقیقت‌ است  معرفی‌ می‌کند.

 

الف- باید تصدیق‌ کرد که‌ انتقاد هیدگر به‌ سنت‌ فلسفی‌ غرب‌ در نادیده‌ گرفتن‌ هستی‌شناسی‌ و عدم‌ تامل‌ در معنا و حقیقت‌ هستی، به‌ بهانه‌ بداهت‌ و بی‌ نیازی‌ آن‌ از تعریف، کاملاً‌ بجاست. تشخیص‌ او درباره‌ کانون‌ فلسفه‌ حقیقی‌ و این‌ که‌ علم‌ باید معطوف‌ به‌ بحث‌ در حقیقت‌ وجود باشد، درک‌ درستی‌ است‌ که‌ اگر در غرب‌ اقبال‌ یابد، زمینه‌ طرح‌ حکمت‌ متعالیه‌ و نزدیکی‌ سنت‌ فلسفی‌ غرب‌ را به‌ فلسفه‌ وجودی‌ اسلامی‌ فراهم‌ می‌آورد.

البته‌ هیدگر به‌ دلایل‌ متعددی‌ در تلاش‌ فلسفی‌ خویش‌ برای‌ بنای‌ نظام‌ فلسفی‌ منسجمی‌ که‌ بعد هستی‌ شناسانه‌ داشته‌ باشد، ناکام‌ مانده‌ است. نقطه‌ آغازین‌ فلسفه‌ هیدگر و نیز هستی‌شناسی‌ او مشتمل‌ بر تعدادی‌ دعاوی‌ و پیش‌ فرض‌ است‌ که‌ او هیچ‌ تلاشی‌ برای‌ اثبات‌ آن‌ها نمی‌کند.

مشکل‌ دیگر هیدگر جنبه‌ روش‌ شناختی‌ اوست. روش‌ پدیدارشناسی‌ او نمی‌تواند وی‌ را به‌ مقصودش‌ برساند. دستاورد فلسفی‌ هیدگر در امر هستی، گویای‌ ناکامی‌ وی‌ در دغدغه‌ اصلی‌ فلسفه‌ خویش‌ است. شاهد این‌ ناکامی، ناتمام‌ گذاردن‌ پروژه‌ فلسفی‌ کتاب‌ هستی‌ و زمان‌ و ننوشتن‌ بخش‌ مربوط‌ به‌ هستی‌ در این‌ کتاب‌ است.

 

ب- هرمنوتیک‌ هیدگر، هستی‌شناسی‌ فهم‌ است. البته‌ اصل‌ توجه‌ به‌ مقوله‌ فهم، ابتکار اونیست؛ هر چند نگاه‌ هستی‌ شناسانه‌ به‌ آن‌ و توجه‌ به‌ هستی‌شناسی‌ فهم، از آموزه‌های‌ ویژه‌ اوست. توجه‌ به‌ جایگاه‌ فهم‌ در ساختار وجودی‌ انسان، ارایه‌ تبیین‌ وجودی‌ از حلقه‌ هرمنوتیک، تاکیدبر تاریخیت‌ انسان، و تقدم‌ فهم‌ و تفسیر بر زبان‌ گزاره‌ای، همه‌ از نتایج‌ تاملات‌ هستی‌ شناسانه‌ وی‌ درباره‌ فهم‌ است. اما نگاه‌ هیدگر به‌ هرمنوتیک، کاستی‌های‌ متعددی‌ دارد.

هیدگر تلقی‌ واحد و روشنی‌ از هرمنوتیک‌ عرضه‌ نمی‌دارد. او در هستی‌ و زمان‌ هرمنوتیک‌ را پروژه‌ای‌ فلسفی‌ می‌داند، اما در نوشتارهای‌ بعدی‌ خود، در تعریف‌ هرمنوتیک‌ به‌ شدت‌ به‌ معنای‌ مرسوم‌ و متداول‌ آن‌ نزدیک‌ می‌شود.

همچنین‌او تمام‌ پرسش‌های‌ اصلی‌ متفکران‌ هرمنوتیکی‌ قبل‌ از را رها می‌کند. گشوده‌ شدن‌ افق‌ جدیددر ساحت‌ یک‌ علم، نباید با مغفول‌ نهادن‌ ساحت‌های‌ متداول‌ آن‌ همراه‌ گردد. پس‌ هرمنوتیک‌ فلسفی‌ هیدگر گوشه‌ای‌ از مباحث‌ ممکن‌ در هرمنوتیک‌ است.

هیدگر، علی‌ رغم‌ آن‌ که‌ سعی‌ می‌کند از ذهنیت‌ گرایی‌ فاصله‌ بگیرد، در عمل، هرمنوتیکی‌ را بنیان‌ می‌نهد که‌ ذهنیت‌ گرایی‌ را رسمیت‌ می‌بخشد. تحلیل‌ او از ساختار وجودی‌ فهم‌ و حلقه‌ هرمنوتیک‌ به‌ گونه‌ای‌ است‌ که‌ همه‌ اشکال‌ فهم‌ را متاثر از دنیای‌ ذهنی‌ و تاریخی‌ مفسر می‌داند.

بعلاوه‌ تحلیل‌ دازاین‌ از ساختار وجودی‌ فهم‌ و تبیین‌ خاص‌ او از حلقه‌ هرمنوتیک، توجیه‌ کننده‌ نسبیت‌ گرایی‌ است. بویژه‌ که‌ هیدگر در مساله‌ سو فهم، هیچ‌ معیاری‌ برای‌ تشخیص‌ پیش‌ فرض‌های‌ روا از ناروا ارایه‌ نمی‌دهد.

هرمنوتیک‌ هیدگر با تلقی‌ متداول‌ از حقیقت‌(Truth) سازگار نیست. حقیقت‌ در نظر هیدگر  به‌ حال‌ خود گذاشتن  است. این‌ تلقی‌ هیدگر از حقیقت‌ با تفسیر وجودی‌ او از فهم‌ ناسازگار است.