جواهرالاخلاق کتابى از سید محمود امینى (1330 ق) است که به ادعاى خود وى، بخشى از کلمات قصار رسول خداصلى الله علیه وآله و على مرتضى علیه السلام مىباشد که «پس از مرور و ممارست با اسلوبى مرغوب و ترتیبى مطلوب و پسندیده پس از دیباچه به یکصد و ده فصل به عدد نام نامى و رسم گرامى مبارک حضرت امیرمؤمنان على بن ابىطالب علیه السلام و یک خاتمه نگارش یافته است». مرحوم آیةاللَّه مرعشى نجفى در مقدمهاى که بر این کتاب دارند، چنین آورده ند:
از جمله کتب نفیسه در این خصوص (تهذیب و تربیت نفس) همانا کتاب مستطاب «جواهرالاخلاق» مىباشد، چه آن که او خصوصیاتى و مزایایى را حائز و واجد است که اکثر مؤلفات اخلاقیه آنها را دارا نیست؛ مانند سلامت عبارت فارسى و شیوایى قلم و استشهاد به آیات کریمه و احادیث شریفه منیفه و اشعار نغز و دلنشین در ذکر هر صفتى از اوصاف بشر، خواه حمیده باشد خواه ذمیمه، و در حقیقت این تألیف جلیل مانند عصارهاى از بسیار کتب و رسایل اخلاقیه مىباشد و از این جهت، گوى سبقت را از اکثر آنها برده.
ایشان درباره سید محمود امینى مىنویسد:
آن فقیه سعید در عصر خود از افاضل و اخیار زمان خود محسوب مىشدند و آثار قلمیّه، مانند این کتاب و ترجمه ارشاد شیخ بزرگوار مفیدقدس سره و آثار بنائیه، مانند مسجد و مدرسه محمودیه را در طهران به یادگار گذاردهاند.
کتاب «جواهرالاخلاق» به وسیله موسسه انتشاراتى فراهانى با چاپ سنگى و قطع رحلى به طبع رسیده است. ما در این جا فصلهاى بیست و نهم و سىام این کتاب را که درباره «آیین سلطنت» و «عدالت» است، مىآوریم.
فصل بیست و نهم: در آیین سلطنت
قالَ اللَّه تَعالى: یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى؛ مىفرماید: اى داود، تو را مرتبه پادشاهى دادیم که به راستى و درستى میان مردم حکم نمایى و پیروى نکنى هواى نفس و آرزوهاى آن را.
نزد خرد شاهى و پیغمبرى
چون دو نگینند و یک انگشترى
گفته آنها است که آزادهاند
کاین دو زِ یک اصل و نسب زادهاند.
حدیث قدسى است که در شب معراج به رسول خداصلى الله علیه وآله رسیده: قال اللَّه تعالى انّى انااللَّه لا اله الا انا خلقت الملوک و جعلت قلوبهم بیدى فایّما قوم اطاعونى جعلت قلوب الملوک علیهم رحمة و ایّما قوم عصونى جعلت قلوب الملوک علیهم سخطة الا لا تشغلوا انفسکم بسبّ الملوک اعطف قلوبهم علیکم: مىفرماید: منم خداى یگانه و جز من خدایى نیست و آفریدم پادشاهان را، و دلهاى ایشان در قبضه قدرت من است و گروهى که فرمان برند مرا، بگردانم دلهاى پادشاهان را بر ایشان مهربان، و قومى که مرا نافرمانى نمایند، بگردانم دلهاى سلاطین را سخت تا بر ایشان نبخشند امان، و نباید مشغول شود کسى به بدگویى پادشاهان، بلکه باید توبه کنند و رو به سوى من نمایند که من بازگردانم و مهربان سازم دلهاى ملوک را بر ایشان.
قلب شاهان است بىشک روز و شب
چون قلم در پنجه تقلیب رب
در کف حق بهر داد و بهر زین
قلب شاهان است بین الاصبعین
قال امیرالمؤمنین على بن ابىطالبعلیه السلام: انّ السلطان لامین اللَّه فى الخلق و مقیم العدل فى البلاد و العباد و ظلّه فى الارض؛ سلطان امین خداست بر خلق او، و بر پاى کننده عدل است در بلاد و عباد، و سایه خداوند مىباشد بر روى زمین.
پادشه سایه خدا باشد
سایه با ذات آشنا باشد
هر صلاحى که در جهان آید
اثر لطف پادشا باشد
ایزد متعال و خداى لایزال – جل شأنه – چون به معمارى قدرت و سرکارى حکمت، طرح مرز و بوم عالم امکان و شهرستان هستى را به صفحه ایجاد کشانید و به محصلى امر کن صحرانشین بادیه عدم را به سرمنزل وجود کوچانید هر طایفه را طرحى و هر قومى را جهتى جاى داد، خیل افلاکیان را در سماوات مقام، و براى گروه خاکیان که آدم ابوالبشر و نسل اویند، ارض را جاى زیست و محل آرام قرار داد. گنبد آسمان را سقف، و سطح زمین را وقف بر ایشان کرد و خورشید درخشان را خوان سالار، و ماه نورافشان را مشعلدار، و کواکب افلاک را دلیل راه، و از مشرق و مغرب و از جنوب به شمال را تماشاگاه، و جمله مادیات و سایر مکوّنات عناصر اربعه را به خدمت ایشان مأمور نمود و بنى نوع انسان را از جمیع مخلوقات ممتاز فرمود، چنان که خداى متعال مىفرماید:
وَ سَخَّرَ لَکُمُ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ إِنَّ فِی ذلِکَ لایاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ؛ یعنى خداوند رام و مسخر گردانید براى آدمیان شب و روز و آفتاب و ماه و ستارگان که تسخیر شدگاناند به فرمان او در آنها آیتهاست از براى گروهى که در مىیابند به تعقلشان.
آفتاب و ماه را فرمود رام
بر صلاح حال خلق از خاص و عام
وین کواکب را نموده مستقر
ره نما بر مردمان در بحر و بر
و چون بنى آدم که اشرف موجودات عالماند، مدنى الطبعاند و بالطبع محتاجاند به اجتماع که آن را تمدن گویند و از آن جایى که جامه حیات هیکل ایشان از پود و تار شهوات بافته و بخار تخیّلات فاسده طول امل به کاخ دماغشان راه یافته، همگى در طلب منفعت خویشاند و میل به غلبه و استقلال خود دارند و هر گاه ایشان را به خود گذارند تعاونشان صورت نبندد، به جهت آن که غالب همه را بنده خویش، و حریص هر چه هست براى خود خواهد، بدین سبب به یکدیگر افتند و کار به نزاع و قتل و غارت و هلاک کشد و در این شکل رشته عقد تمدن گسیخته گردد و هر یک از شغل و عملى که در معاونت یکدیگر دارند باز مانند، پس ناچار شخص کاملى باید که دست هر کسى را از تعدى در حقوق دیگران کوتاه دارد و هر یک را به حدى که مستحق آن باشد، قانع گرداند. لهذا پادشاه اقلیم لم یزلى که منشور حکمرانى و هستى او به مهر لایزالى مزیّن است، رقم احکام حل و عقد امور مردم را روزگار و استحکام سلسله نسق و آیین اصل ازمنه را در اعصار، به کف کفایت نبى و دولتى سپرد که واسطه ضابطه روى زمین در هر دورهاى از ادوار زمان بوده و ممهّد بساط امن و امان باشند، و چون اکنون که نیّر عالم افروز امامت عظمى در سحاب غیبت کبرى مستور و چهره جهان آراى حضرت امام عصر از نظر مردمان به امر یزدان در حجاب خفا بودن مأمور است، لاجرم باید پادشاهى عادل در میان خلق باشد که اصلاح حال مردم جهان و امور جهانیان را نماید و آن سلطان باید بزرگْ نهاد و بلند همت و پسندیده خوى بود و با متکبران به قهر و غلبه مستولى باشد و عموم مردم از نفس و مال و عرض در حمایت او باشند:
بود شاه با فرّ و با دین و بخت
سزاور شاهى و زیباى تخت
به دانش بزرگ و به همت بلند
به بازو قوى و به دل هوشمند
رعیت نواز و پسندیده خوى
نگهدار درویش و بگشاده روى
چو زینت دهد از رخ او تخت و تاج
مپندارد از پیر دهقان خراج
* * *
همه شاه را مهر و کین بایدى
دو دریاش در آستین بایدى
سلاطین به منزله رکن اعظم عالماند و وجودشان انتظام دهنده رونق مهام، و از پى اکرام و احترام ایشان پشت افلاک خم، و وزیر کبیر اقتدارشان را خامه قوام فرمانفرمایى در دست، و در جنب قصر جاه و جلالشان بلندىهاى کاخ گردون پست است. و هر گاه ایشان واسطه تقویت حدود و فراز و نشیب ضابطه امور جهان نباشند شیرازه احکام دوران بگسلد، زیرا که جراحت زخم نامور دل ستم رسیدگان را رسیدگى ایشان مرهم دادخواهى مىنهد و قافله مال و جان و سیرت مردمان به پشتْ گرمى قدرت ایشان، از دستانداز طراران جور و ظلم جبّارین در حصار امن و امان بود، آن قدر که تابش آفتاب عالمْ تاب مربّى نشو و نماى مردم جهانیان و اهل زمان است عاطفت پادشاهان صد چندان فیض رسان به جان کافه انام مىباشد.
بر بقعه[اى] که چشم عنایت کند خداى
فرمان دهى گمارد بر خلق مهربان
کاقصاى برّ و بحر به تأیید عدل او
آید ز تیغ حادثه درباره امان
بر پادشاهان که برگزیدگان نظر رحمت یزدانى و لذت یافتگان نعمت حکمرانىاند و از جانب کریم و اهبالعطایا به عطاى سریر برترى و عزت از سایر خلق تفوق و بهره مندى یافتهاند و ایزد لواى شوکت ایشان را به خطاى سرورى و بلند اقبالى و به توقیع وقیع مرحمت برافراخته، واجب است که بعد از سپاس و شکرگزارى حقوق عطیّات خداى سبحان عظیمترین فرایض بر خویشتن افراختن رایت عدل و مروت را دانند بر سر جمعى که پادشاه علىالاطلاق ایشان را بر آن گروه نافذالامر و فرمان فرما ساخته و در جمیع امور رضاى واجب الوجود را به نظر آرند و ریاست خویش را منحصر ندانند به توفیر زر و سیم و ادراک لذات ناز و نعیم و آرایش تعمیر تن و بدن و اسباب و اوضاع مالیه و تجملات ابنیه عالیه و تفرّج نزهتگاه و کِشتن باغ و طرف گلشن، زیرا که هیچ پادشاهى را خردمندان و عقلا به وفور نعمت و تن پرورى و راحتطلبى نستودهاند، بلکه به صفات پسندیده عدل و احسان و اصلاح حال مملکت و رعایت رعیت ستایش کردهاند، چنان که صحبت و شهرت ظلم ضحاک ناپاک و گفتوگوى عدالت نوشیران بعد از چندین هزار سال که مىگذرد و دور مىزند زمان، هنوز مثل است در سخن میان پیران و جوانان.
هزار سال که ضحّاک پادشاهى کرد
ازو نماند بجز نام زشت در عالم
اگر چه دولت کسرى بسى نماند ولى
به عدل و داد شد نام در زمانه علم
چون اراده و مشیت حق به صلاح و خیریّت حال خلقى تعلق گیرد. بگرداند فرمان فرماى ایشان ملکى مهربان و عادل و در خطه فرماندهى و دادرسى مستقل که به آیین عدالت و رعیتپرورى اوقاف مصروف سازد و لواى سعادت در عرصه جلال و حشمت برافروزد، و مهیا کند براى او وزیرى عاقل و خداترس و باایمان و کامل و کاردان که همیشه برنهج صواب در اصلاح احوال رعایا نیّت گمارد و تخم حسن سلوک در مزارع خاطرها کارد.
به قومى که اقبال خواهد خداى
دهد خسروى عادل نیک راى
به دستور دستور با رأى و فر
کند خلق را ایمن از خطر
پادشاهانِ با حزم ایالت ولایات بزرگ و سرحدّات مملکت را به مردم خردمندِ کاردان مضبوط سازند و سعى و کوشش در امنیت راهها دارند و چون بدون وساطت وزیر آگاه خبیر، قوام سلطنت و مهام مملکت استقامت نیابد، ملک را به وزیرى که هفت خصلت در وجود او موجود بود بسپارند و به صلاح و صوابْ دید و به تدبیر و رأى او که رکن اعظم ملکدارى و اقوى اساس شهریارى است، کار مملکت را به اصلاح آورند و آن هفت صفت این است: یکى، آن که آن سورت [صورت] ذکا بایدش که نهایت اعمال را در بدایت حال به غور فکرت مطالعه نماید و دیگر، حلم و بردبارى داشته باشد تا پیش از وقت و قبل از فرصت، شروع در امور نفرماید. دیگر، آن دل قوى وى را بود که از ارتکاب مهمات خطیر نترسد و دیگر، جوانمرد و با همت باشد که مال عالم در نظرش بىقدر آید. دیگر، با کسانى که در راه دولت جانفشانى کنند، در صدد مکافات برآید. دیگر، متمرّدان را مالش دهد و خود را براى حوادث روزگار آماده کند که اعتماد بر امان زمانه نبود و هفتم، آن که کار امروز به فردا نیفکند.
چنین گفت جمشید چون دید رنج
که دستور بیداد بهتر ز گنج
زِ دستور فرزانه راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر
آن شخص که بدین پنج صفت آراسته نباشد، سپهدارى لشگر را نشاید: یکى، آن که هشیار و بیدار باشد، چنان که در اوایل حال خاتمه کار را بداند. دیگر، آن که نکوهیده را از ستوده نیکو بشناسد و گرد بد نگردد. دیگر، آن دلیرى داشته باشد که در معارک و مهالک خرد خود را یاوه نکند تا کار بر دیوانگى نرود و دیگر، خلاف پیمان ننماید و با وعده وفا فرماید. پنجم، زر و مال دنیا چندان در نظر او قدر و رتبه نداشته باشد که از براى طلب آن، از دین و دولت بگذرد.
سپهدار و سالار و سرلشگرى
نه کارى است بازیچه و سرسرى
سپه را مکن پیشرو جز کسى
که در جنگها بوده باشد بسى
سلاطین با تجربه سر و کار سفراى پادشاهان را با مردم دانا و دانشمندانى گذارند که توانند از عهده هر گونه گفتوگوهاى دولتى برآیند و کسانى را امر به سفارت و رسالت خدمت ملوک اطراف فرمایند که سخنان ایشان مبنى بر قاعده لطف و عنف و خشم و حلم و قهر و مهر و داد و عناد باشد و در کلام، طریق بستن و گشادن و گرفتن و دادن و دریدن و دوختن و ساختن و سوختن نیک بدانند و تیغ زبان را مانند شمشیر آبدار به تندى و تیزى در کار دارند و در ضمن آن ملایمت و ملاطفت به پرگار آرند و مطلع هر سخن که درشتى باشد با نرمى به مقطع رسانند، و هر گاه فاتحه کلام هیبتآمیز بود سخنان خاتمه را مهرانگیز و دلاویز گردانند، زیرا که ایشان زبان سلطاناند و دانش فرستادگان دلالت مىکند بر دانش کسى که ایشان را به رسالت و سفارت فرستاده و بسیار شده که سفیر و رسول نادان به طمعى و آرزویى فسادى کرده و مملکتى بر باد داده.
فرستاده باید فرستادهاى
درون پر ز فکر و برون سادهاى
ازو هرچه پرسند گوید جواب
به نوعى که باشد طریق صواب
بسا کس که از یک حدیث درشت
به هم زد جهانى و خلقى بکشت
چون پادشاه حاکمى معیّن فرماید براى دادرسى امور رعایا و دیوان مظالم، باید آن حاکمْ عاقل و کاردان و به قواعد شرعیه و عرفیه مجرب، و واقف به احکام قران و صاحب فضل و امانت و دیانت و پاکدامان و بىغرض و دوست دولت و رعیت باشد و لازم است سلطان همیشه در تجسس و تفحص احوال او بود تا میل او به راه خطا نرود.
هیچ نا اهل را مده مدخل
که نهد در حریم دولت پاى
ملک خواهى که مستقیم بود
کارها را به کاردان فرماى
پادشاهان فرزانه، دانایان و حکماى ذى فطنت آگاه دل یگانه را در مقدم عزّ و احترام به ناز و نعمت ملاطفت و اکرام پرورش مىداده و مضامین نصیحتهاى خردمندانه ایشان را در الواح ضمایر خویش نقش مىکردهاند و خود به ناچار مىدانستهاند از دانشمندى که ملازم حضرت ایشان باشد تا در حال عزت و سلطنت، خوارى و مسکنت را به یادشان آرد و هنگام ایمنى و طربْ خوف و شغب را، و وقت قوت و استیلا عجز و بلا را تا ملکشان پایدار و عیششان برقرار ماند.
همه روز و شب بزم شاهنشهى
مبادا که ماند ز دانا تهى
به مرد خردمند فرهنگ و راى
بود جاودان تخت شاهى به جاى
هر پادشاهى که استحکام در بنیان قصر امتداد و دولت خود و آب و رنگ تازه در گلشن اقتدار حشمت خویش بیش از اندازه خواهد، باید رعیت را معمور دارد و تا خزانهاش معمور باشد و آن چه به صلاح حال رعایا باز گردد، شعار روزگار خود سازد.
چنان به که شه هر چه نیت کند
نظر در صلاح رعیت کند
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت اى پسر باشد از بیخ سخت
سزاوار سلاطین است که چون خواهند انعامى در حق کسى کنند بدون مشورت غیر باشد و چون وعده به کسى نمایند وفا بفرمایند و چون سخنى بر زبانشان بگذرد از خلاف آن بپرهیزند. چون کسى را به عطایى مخصوص سازند همه ساله به طریقه وظیفه آن مبلغ را بدو رسانند. کردارشان زیاده از گفتار باشد و با مردمان پست و اراذل صحبت ندارند و در عقوبت مجرم آن قدر تحمل نمایند تا شور غضبشان فرو نشیند.
نباشد پسندیده شرع و عقل
که بىنیتى شاه فرمان دهد
که همچون قضاى خدا حکم او
گهى جان ستاند گهى جان دهد
سلاطین بصیرِ خبیرِ صاحب فراست با کیاست، تمییز بدان را از نیکان به یک نظر دهند و کارها را به مردم کاردان باهنر سپارند و اشخاص صاحب حُسن کفایت را دوست دارند و کار خود را حواله بزرگان نکنند و عمل بزرگ را به خوردان [خُردان] وانگذارند.
پند اگر بشنوى اى شهریار
در همه دفتر به از این پند نیست
جز به خردمند مفرما عمل
گرچه عمل کار خردمند نیست
ملوک را هیچ عادتى زشتتر از آن نیست که سر حقّه راز خود را به نزد هر کس بگشایند و از مکنونات ضمیر خویش اشخاص بىبصیرتِ به محک امتحان نرسانیده را با خبر نمایند و ناشایستگان را محرم شمارند، اسرار مملکت را با عموم خدم و جمهور رعیت به میان آرند.
شهان چون نشینند با رأى زن
سخنها برانند بىانجمن
اگر دیگرى داند آن راز چیست
بر آن رأى و دانش بباید گریست
شهریارانى که خواهند آثار خیریه ایشان در دوران باقى ماند و همیشه در جهان به خوبى ذکر ایشان را برند و تاج سلطنت خویش را به جواهر نام نیک در قرنها آرایش دهند، باید آثار خیر و علامات نیکى که از سلاطین قدیم بر صفحه روزگار مانده، محو و مندرس نکنند.
مکن محو آثار شاهان پیش
همین نقش بر خوان ز آثار خویش
مکن نام نیک سلاطین نهان
چو خواهى شوى نیکنام جهان
کار ملک آن گاه مختل ماند که تدبیر آن به نزد کسى باشد که سخن او را نشنوند و مال به دست بخیلى افتد که از بذل در محل آن مضایقه کند و سلاح جنگ را آنان بردارند که به کار نتوانند بست.
چسان راى آن کس نماید صواب
که از گفته وى کنند اجتناب
به گرمابه پرورده عیش و ناز
چو سازد چو بیند دَرِ جنگ باز!
ضرر و خرابى مملکت، در ضایع گذاشتن اصول امور و متمسک شدن به اجراى فروع است و مقدم داشتن ادانى بر اعالى و مؤخر ساختن افاضل از اراذل و نپرداختن وزرا و امنا به صلاحبینى حال رعیت و نظر به صرفهجویى خود، فاسد ساختن مهمات دولت را و نبودن خزینه و دفینه پادشاه و ظهور قحط و غلا و مداومت سلطان به منکرات و سوء خلق وى و مبالغهاش در عقوبات و غفلت مَلَک از کار مُلک و مختل ماندن امور رعایا.
نشان آخر عهد و زوال ملک آن است
که در مصالح بیچارگان نظر نکند
به دست خویش کند مُلک آن مَلک ویران
کز آه و ناله درماندگان حذر نکند
نیت مرد عاقل از ادراک خدمت پادشاه آن است که حاجت کسانى که دسترسى به سلطان ندارند، او برساند و کار مستمندان ستم رسیده را درست کند تا در دنیا سبب ذکر جمیل وى بود و در آخرت خداوند قدمهایش را بر صراط نلغزاند و باعث اجر جزیل او شود.
صحبت شاه را ز روى قیاس
همچو دریاى بیکرانه شناس
قرب سلطان مبارک آن کس راست
که کند کار مستمندان راست
مرد عاقل صحبت ملوک را اختیار نکند و اگر کند باید هر گاه در اخلاق و افعال پادشاه مشاهده صفت بدى نماید، در صدد نهى و قدح آن عمل با سلطان بر نیاید که امر و نهى سزاوار ملک است. لیکن به لطایف بیان تمثال و کنایاتى که سرزنش ملوک نباشد ذکر کند براى او فضیلتى و حکایتى که بیرون کند آن صفات بد را از خاطر سلطان و از آن افعال باز دارد او را.
الا اى خردمند روشن روان
اگر در دلت نور حکمت بود
نصیحت بدان وجه باید کنى
به سلطان که دور از ملامت بود
خردمند باید از سه چیز خود را دور دارد که در آن امان نباشد: یکى، بحر است و دیگر، آتش و دیگر، پادشاه.
از صحبت پادشاه بپرهیز
چون هیزم خشک از آتش تیز
کز آتش اگرچه پر ز نور است
ایمن بود آن کس که دور است
حکایت: گویند سلطان محمود غزنوى به روزگار جوانى و موسم تعیش و کامرانى در غزنى احداث باغى نمود چون روضه رضوان دلگشا و مانند ساحت جنّت روحافزا، ریاحیناش با کمال لطافت و ریان و از هر برگ اشجارش طراوت و خرمى هزار فردوس نعیم نمایان، گلهاى الوان در آن باغ فراوان شگفته و در دوش و آغوش هر گیاهى شاهد سوسن و سنبل با کمال ناز و تازهرویى خفته.
صد هزاران گل شکفته در او
سبزه بیدار و آب خفته در او
هر گلش گونه گونه از رنگى
بوى هر گل رسیده فرسنگى
عندلیبان شیرین سخن در بزم هر شاخسارش قانون ترنّم و هنگامه جوش و خروش به ساز آورده و بلبلان از گلو نواهاى ارغنون را با صد غوغا بلند آواز کرده. هوایش با دم عیسوى توأم و فضایش روحانىتر از نغمه ریاض ارم و پس از انجام باغ، جشنى ملوکانه در آن نهاد و بزمى در نهایت زینت و اوضاعى پادشاهانه ترتیب داد و اسباب تجمل بسیار فرو چید و ناصرالدین سبکتکین را بدان جا به ضیافت طلبید و براى پدر انواع تکلفات به جاى آورد و او را خدمتى بسزا کرد، چنان که دیده وزرا و اعیان از وضع باغ و آن اساس حیران و زبان همگى به مدح محمود گویان شد. سبکتکین گفت: فرزند جان، این باغى است به غایت باصفا و غمفرسا و درختان و گلهایش بهجتخیز و با طراوات و آب و هوایش طربانگیز و با نظافت، ولیکن هر یک از بندگان دولت و صاحبان ثروت این خطّه بخواهند مثل این باغ توانند ساخت و چنین بساطى انداخت، و پادشاهان باید چنان باغى احداث نمایند و بدان سان نهالى غرس فرمایند که دیگران را میسر نشود و میوه آن در باغ دیگر به هم نرسد. محمود به پدر عرض کرد: آن باغ کدام و آن درخت میوه را چه نام است؟ سبکتکین گفت: آن باغْ مملکت و پادشاهْ باغبان و آن درختْ کارگزاران دولت، چون باغبان خواهد همیشه باغ او معمور باشد باید پیوسته سه نوع درخت در باغ موجود بود: یکى، درخت میوهدارى که فعلاً ثمر دهد. دیگر، درختى که نزدیک است به بار آید. سیم، درخت کوچک که روزگار بگذرد قابلیت پیدا کند، و هر گاه درخت میوهدار خشک شود درخت تازه ثمر به جاى آن میوه دهد و همچنین بعد از آن، درخت کوچک به ثمر رسد تا هیچ وقت زمین باغ او از زینت و منفعت خالى نماند و از شکوفه و سبزى بىبهره نباشد. سلطان محمود به سخن پدر گوش داد و بناى ملکدارى خویش بر آن نهاد.
اگر شاه را میل آز و هواست
خزینه نه تنها همى شاه راست
خزانه پر از بهر لشگر بود
نه از بهر آیین و زیور بود
فصل سىام: در فضیلت عدالت و دادرسى به حال رعیت که باعث نیکنامى است و آبادى مملکت
قال اللَّه تعالى: فاحکم بینهم بالقسط انّ اللَّه یحبّ المقسطین؛ مىفرماید: حکم کن میان مردمان به عدل که خداوند دوست مىدارد عدالت کنندگان را.
از عدل گشاده شد به گلزار
خون رگ گل به نشتر خار
وز عدل بمانده است پیوست
این سقف بلند و خانه پست
قال رسول اللَّهصلى الله علیه وآله: عدل ساعة خیرٌ من عبادة ستین سنة؛ مىفرماید: عدالت به یک ساعت بهتر است از عبادت در شصت سال.
این سخن را پیمبر محمود
بارها با صحابه مىفرمود
عدل یک ساعت شهان جهان
بهتر از شصت ساله اطاعت دان
اول پادشاه از سلاطین ساسان، اردشیر بابکان است و مىگوید: لا ملک الا بالرجال و لا رجال الا بالمال و لا مال الا بالزراعة و لا زراعة الّا بالعدل؛ یعنى پادشاه به لشگر حفظ خود تواند کرد و لشگر به اخذ خراج مملکت توان داشت و خراج از زراعت حاصل شود و زراعت به نصفت و عدالت بر پاى باشد.
نگهدارى مملکت از زوال
به لشگر شود حفظ و لشگر به مال
چو آسوده باشد رعیت به داد
شه ایمن بخسبد دل از داد شاد
خداوند امر فرموده بندگان را به عدل، خاصه ملوک را که مخصوصاند به واسطه حکم و قدرت به عدالت، و نیکوترین سلطان جهاندار و بزرگترین خاقان با اقتدار آن است که به عدل و دادخواهى مؤید، و ارکان سلطنت و پادشاهى را مشید دارد.
ز یزدان فراوان بر آن شه درود
که از داد وعدلش بود تار و پود
فزاید به روى زمین داد را
براندازد او بیخ بیداد را
چون خداوند رحمان عنان اختیار بندگان را به دست قدرت ملوک نهاده و پادشاهان را به سلوک در عدل و داد با رعایا فرمان داده، بر ایشان لازم است ضعفا و اقویا را در ظلّ امان، و مظلومان را به دلجویى تو امان دارند تا نظام جهاندارى را دوامى، و ارکان شهریارى را استحکامى پدید آید.
چو حق دادت این تاج شاهى و گاه
به داد و دهش کوش و بسپار راه
دل زیر دستان خود شاد دار
همه داد ده باش و پروردگار
رعیت درخت است اگر پرورى
به کام دل از سلطنت برخورى
عدل سلطان آفتابى است عالمتاب و سحابى است که از باران رحمت شاداب مىکند کشتزار مملکت را و سبب آبادانى و زیادتى عمارت و زراعت مىگردد و فیض عام آن به تمام خلق مىرسد و موجب آسایش رعیت و استقامت سلطنت مىشود.
عدل را شکرى است روحافزا
عدل مشاطهاى است ملک آراى
عدل هر جا که شمع بفروزد
گرگ را او شبانى آموزد
هر پادشاهى را که توفیقات یزدانى برافروختن مشاعل عدل و انصاف صلا در دهد، از برکت این شیوه حمیده و میمنت این فعل پسندیده مفتاح قوام سلطنت و شهریارى و اسباب معمورى مملکت و کامکارى را به کف اقتدار آورد.
خوب یکى نکته یاد دارم از استاد
گفت نکِشت آفریده هیچ به از داد
مملکت آباد جز به داد نگردد
داد صلاح است بهر ملک نه بیداد
هر سلطانى که قانون عدالت گسترى و رعیت پرورى ساز فرماید، به پاداش حسن عمل او خداى – عزوجل – همه روزه بر دولت و شوکت و اسباب رونق و نظام کارش بیفزاید و چون آفتاب عالمْ تاب اختر روشنگر جهان آرایى و نیک نامىاش از افق بلند اقبالى طلوع نماید.
سلطنت از عدل شود پایدار
مملکت از عدل بگیرد قرار
دولت ترکان که بلندى گرفت
بیشتر از داد پسندى گرفت
چون پادشاه بالطبع مایل به عدل و داد بود و چتر همایون مروّت و حمایت بر فرق اهالى مملکت بگسترد، فیوضات آسمانى نازل شود و برکات ارضى صاعد گردد و نسیم وسعت بوزد و ترشحات رحمت بریزد.
شه چو در ملک عدلران گردد
عالم پیر ازو جوان گردد
به رعیت چو عدل یار شود
تیرماه جهان بهار شود
عدل از صفات بزرگ خداى سبحان بود و به حال مردمان بهتر از فراخى سال و خصب زمان و نافعتر از قطرات باران و عدالت زینت پادشاهان باشد و از اوست فیروزى و کرامت و حیات زندگان و سلطنت را قوىتر اساس است و مملکت را محکمتر پشتوان.
شه چو عادل بود ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخى سال
شاه عادل چو کشتى نوح است
که از او امن و راحت روح است
رعیت ودیعت و امانتى است که خداوند به سلاطین سپرده و لازم مىکند که ایشان در حق رعایا عدالت فرمایند و حفظ امانت نمایند تا روز بازخواست در پیشگاه پادشاه حقیقى از عهده جواب آن توانند بیرون آیند.
اى شاه مکن آن چه بپرسند از تو
روزى که بدانى نترسند از تو
خرسند کنى از عدل درون مردم
خواهى که شود خداى خرسند از تو
عدل میزان حضرت یزدان است و سلطان کامل و جهانبان بینادل آن که آن میزان را راست و مستقیم سازد و انصاف و مروّت در همه چیز و همه جا مرعى دارد و عدالت بزرگترین شرافت و ستودهترین فضایل بود و در قیامت نزدیکترین بندگان به خداوند پادشاه عادل باشد.
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایه عرش دارد مقر
از آن پیش حق پایگاهش قوى است
که دست ضعیفان به جاهش قوى است
چون پادشاه بر روى زمین در اجراى امر خالق امین مىباشد، واجب مىکند که بر پاى دارد عدل را میان مخلوق و در دفع خائنان سعى بىنهایت نماید و شرّ اشرار را از رعایا کفایت فرماید.
عدل شه رحمت خداوند است
که از او پاى فتنه در بند است
اى خوش آن کس که دست ظلم بست
ورنه عهد خداى را بشکست
هر پادشاهى که به صفت عدل آراسته باشد، انتظام رونق دستگاه ملکش از شائبه خلل مصون و بهار حیات سلطنتش از خزان زوال مأمون و عیش او خوشتر و عمر او بیشتر و قدرتش کاملتر و دولتش برقرارتر و نام نیکش پایدارتر ماند.
دادگرى شرط جهان دارى است
دولت باقى ز کم آزارى است
هر که دَرِ عدل زد او نام یافت
عاقبتى نیک سرانجام یافت
هیچ فضیلتى کاملتر از عدالت نباشد، از آن که عدل وسط حقیقى و واضع تساوى شریعت الهى و نظام دهنده اختلافات و معنى مساوات و زینت سلطنت و اسباب بقاى دولت و معمورى مملکت و به انتظام آرنده حال سپاهى و رعیت است.
خنک شاه با داد یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیر دست
نجوید بجز عدل و آهستگى
بزرگى و خوبى و شایستگى
حصول کرامت جاودانى به رعایت عدل منوط است و نیل عنایت ربانى به اقامت عدالت مربوط، و از عدل قائم است زمین و آسمان، و بدو [به او] مبعوث شدهاند پیغمبران، و به عدل مالک رقاب قلوب مردمان توان شد، چنان که بزرگان گفتهاند: بالعدل سلامة السلطان و عمارة البلدان.
عدل کن زانکه در ولایت دل
دَرِ پیغمبرى زند عادل
در شبانى چو عدل کرد حکیم
داد پیغمبریش فرد رحیم
حق رعایا بر پادشاه آن است که با ایشان عدالت ورزد و هر سلطانى که در استحکام کار مملکت و اصلاح حال رعیت نصفت و عدالت را به کار بندد، از معاونت یاران و اعوان مستغنى گردد و هر گاه بر خلاف آن عمل نماید با خداوند معارضه مىکند.
چون نماید پادشه بر زیردستان عدل و داد
لشگر او روز سختى جمله اهل کشور است
با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین
زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشگر است
آبادانى مملکت بدون نصفت و عدل کردن با رعایا صورت نبندد و هیچ چیز مانند عدالت، رعیت را به اصلاح نیارد و هیچ نعمتى براى خلق چون پادشاه عادل نباشد و نسبت سلطان دادرس به حال مردمان مانند جان است با جسد، و حکم سر دارد بر دیگر اجزاى کالبد.
عدل در عهد آن که دادگر است
ناوک مرگ را نکو سپر است
شاه عادل سر در رعیت تن
وین دو از یکدیگر فزود ثمن
پادشاه عادل آن است که از حال رعایا غافل نباشد و بىگناهان را زحمت نرساند و دل آنها را نیازارد و بر مجرمان مردمآزار شفقت و حفادت روا ندارد و هر گاه ظالمى بر مظلوم ستم کند حق او را از ستمگر به قسمى باز ستاند که عبرت دیگران گرداند.
چو اندر سرى بینى آزار خلق
به شمشیر تیزش بیازار حلق
بخور مردم آزار را خون و مال
که از مرغ بد کنده به پروبال
سلامتترین راهها، طریق عدالت و استقامت است و داناترین سلاطین، آن که همیشه در اطراف ملک جاسوسان محرمانه بسیار داشته باشد و به دستیارى ایشان از حال مظلومان مطلع و خبیر، و از وضع مملکت بینا و بصیر بود.
فرستادهها دارد اندر نهفت
که با راستى جمله باشند جفت
ز هر کشورى نامه باشد روان
نماند بد و نیک بر شه نهان
چون پادشاه قاعده عدل و انصاف مرعى دارد و به ترفیه حال خلق توجه مبذول سازد، صغیر و کبیر رعایا از صمیم قلب او را ثناخوان و به ازدیاد عمر و امتداد هستىاش دعاگویاناند و البته از چندین کرور نفس دعاى معدودى که مقبول درگاه حضرت یزداناند، به اجابت متصل، و بنیاد دولت و سلطنت را از آن استحکام تمام حاصل خواهد شد.
اگر پادشه عدل پرور شود
خدایش نگهبان و یاور بود
رعیت چو جان دوستدارش شوند
دعاگوى و مدحت گزارش شوند
بر سلطان لازم است براى رسیدگى به عرایض دادخواهان و مظلومان راهى به خویشتن قرار دهد تا مطالب هر کس بدون توسط غیر خدمتش عرض شود و هر گاه ستمکار از بستگان سلطنت بود باید فراخور جرایم او در تنبیه و سیاستش تعویق نیفکند.
چو بر سلطنت یافتى دسترس
مبند آن در داد بر روى کس
چنان خسب کآید فغانت به گوش
اگر داد خواهى برآرد خروش
عادل آن است که عدل کند در عین قوت و قدرت، و در خیرخواهى خود و دیگر کسان یکسان باشد و بر صحت افعال خویش برهان محکم و قوى دارد، و ظالم آن که در اعمال و تحکمات خود انواع تعدیات نماید و رسوم و قوانین جارى شده را مستند و تمسک آرد.
به هر کار فرمان مده جز به داد
که از داد گردد روان تو شاد
مروت نباشد برافتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور
عدل را سپر خود ساز و از هر آفتى محفوظمان و شمشیر خویش قرار ده و غلبه جو بر دشمنان، و تخم این صفات حمیده را در مزرع نیّت افشان که خرمنهاى خیریت و سعادت به تلافى و پاداش آن حاصل تو مىگردد و در دو جهان و شعار روزگار خویشتننما تا در روز شمار دولت و سلطنتى بزرگ تو را عطا فرماید حضرت یزدان.
کسى باشد از بخت پیروز و شاه
که باشد همیشه دلش پر ز داد
چو تو دادگر باشى و پاک رأى
بیابى برش را به دیگر سراى
عدل باعث دوام دولت و گسترده شدن صیت فضایل است و سالها نام سلطان عادل بر زبانها جارى است و هر کسى مدح او را مذاکره مىنماید و عدل آن است که پادشاه رسوم مذمومه سابقه را زایل کند و قوانین خیریه که مصلحت خلایق در آن بود، جارى فرماید.
بس نامور به زیر زمین جاى کردهاند
کز هیبتش به روى زمین یک نشان نماند
زنده است نام فرخ نوشیروان هنوز
گرچه بسى گذشت که نوشیروان نماند
عدالت خورشیدى است که از مطلع برج هر نیت که طلوع کند، خاص و عام را از فیوضات خویش بهرهمند گرداند و عادلترین سلاطین آن است که نصرت مظلوم را بر خود فرض داند و به ظالم نوعى حکومت راند که دیگر متظلّم را جاى شکایت نماند.
مگر تا نپیچى رخ از دادخواه
نبخشى ستمکارگان را گناه
به فریاد مظلوم بیچاره رس
غنیمت شمار این گرامى نفس
حاکم عادل آن است که از تعدى و تطاول در حق خلقى که در ظل ذیل لواى حمایت و اعانت او توسل جستهاند، دست فرو شوید و با دوست و دشمن به راه نصفت و عدالت پوید و با فقیر و غنى از جاده انصاف انحراف نجوید و عدل فرماید تا ذکر جمیل او گسترده گردد به روزگارها در هر دیار و هر کوى، و قرنها نامش به تجلیل برده شود به هر محفل و مشکوى، و پیوسته نازل باشد رحمت ایزدى بر رویش از همه سوى.
عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فرداى تو امروز تست
کشت خود از دانه انصاف کار
تا ز یکى هفت صد آید به بار
پادشاهان جهان ممدوح جهانیان نشوند مگر به عدل، و معنى عدالت کالاى آرام و قرار دلهاى خاص و عام را از دستبرد طرّار ظلم و جور حفظ و حراست نمودن است و حیف مور ضعیف را از فیل عنیف بازخواست فرمودن و منع اکل فربه از پهلوى لاغر کردن و اگر نه درصدد بىعدالتى برآمدن و توقع نام نیک در نظر داشتن، جو کاشتن را ماند و در انتظار بودن خرمن گندم را انباشتن.
چو بیداد کردى توقع مدار
که نامت به نیکى رود در دیار
نپندارم اى در خزان کشته جو
که گندم ستانى به وقت درو
نیت پادشاه نسبت به حال مملکت و رعیت همان آثار را مىبخشد که تابش آفتاب پرتو اعانت بر اشجار و نباتات افکند و نما را به طراوت آرد در بهار و تربیت کند به تابستان و چون از طریق عدالت منحرف گردد نیت سلطان، دگرگون شود ادوار زمان.
چو نیت نیک باشد پادشه را
گهر خیزد به جاى گل گیه را
فراخیها و تنگیهاى اطراف
زند از نیت سلطان خود لاف
هر آنگه که بیدادگر گشت شاه
شود بیضه در زیر مرغان تباه
به پستانها در شود شیرخشک
نباشد به نافه درون بوى مشک
هر که در شهرى سکنى کند که در آن شهر، شهریار و حاکم عادلى نبود، خود و اولاد و اتباع را به عبث ضایع گذاشته و همگى را به تحمل کشیدن بار سختى و صبر بر صعوبات مجبور، و از تعیشات زندگانى مهجور داشته، از آن که بدترین بلدها مکانى است که ساکنیناش به واسطه بىعدالتى و بىنظمى بىبهره از نشاط و سرورند و خیر نیست در آن وطنى که اهلش از رفاهیت و امنیت دورند.
چو شد وحشتآمیز و ناامن شهر
نیابد دگر کس از آن ملک بهر
ز بیدادگر شاه باید گریز
کزو خیزد اندر جهان رستخیز
چون حاکم قانون عدل را بین خاص و عام یکسان دارد، عدالتش امارت او را به قوام آرد و هر گاه بر مجرمى عقوبت داند باید اندازه گناه و حدّ سیاست او را بداند و چنان چه با مردم از روى نصفت و عدالت حکم ننماید خداوند بهشت را بر وى حرام کند و اول کسى بود که وارد دوزخ شود.
اى که مست را به زر اندودهاند
میکنى آنها که نفرمودهاند
بهتر از این در دلت آزرم باد
یا ز خودت یا ز خدا شرم باد
والى امور مردم هر گاه در به روى مظلوم مسدود سازد و دادخواهان را از حضور ممنوع دارد که دست اصحاب حاجات به او نرسد، خداوند او را به درماندگى افکند و در رحمت خویش بر وى ببندد.
مکن جور بر مردمان اى امیر
چو در پنج روزت بود داروگیر
دل دردمندان برآور ز بند
چو خواهى نباشد دلت دردمند
حکایت: گویند: سلطان ملک شاه در اصفهان روزى به شکار رفته و شب را مانده و در دهى نزول اجلال فرمود و چند تن از غلامان در حوالى آن قریه ماده گاوى یافتند که او را حافظى نبود. آن گاو را کشتند و آتشى افروختند و به قدر حاجت از گوشت او کباب کرده، بخوردند و آن ماده گاو از ضعیفهاى بود که با چند نفر یتیم از شیر او تعیش مىنمودند. چون این خبر به پیرزن رسید از خود بىخبر گردید، شبانه بر سر پل زندهرود که بامداد گذرگاه ملک شاه بود، رفته و منتظر نشسته تا رکاب همایون سلطانى بدان جا رسید، برخاسته و ناله سوزناک برکشید و گفت: اى پادشاه، آتش غفلت موجب زوال خرمن سلطنت، و سیلاب تسامح مخرب قصر ریاست است. مرا از عدم غوررسى تو تطاولى رسیده و شکوه آن را به نزد تو آوردهام، هر گاه بدین سر پل داد من ندهى در سر پل صراط به حضور یزدان تا انتقام خود نستانم دست از دامنت بر ندارم. حال درست اندیشه کن تا از این دو سر پل کدام یک را اختیار فرمایى. سلطان را از هیبت سخن درشت پیرزال هراس عظیمى در خاطر پدیدار گردید و داورى و قهارى ملک لایزال را به مطالعه لوح خاطر بسنجید و بر خویشتن بلرزید و از مهابت این سخن از اسب پیاده شد.
در ملک این لفظ چنان در گرفت
کآه برآورد و فغان در گرفت
دست بر سر برزدو لختى گریست
حاصل بیداد به جز گریه چیست؟
و گفت: اى پیرزن چون بر سر پل صراط کثرت عدد و اعدادى ندارم، همین جا در حق تو از انصاف و عدالت چیزى فرونگذارم. برگوى برتو که ظلم کرده؟ پیرزن گفت: تو بر من ظلم کردهاى، از بهر آن که هر چه بندگان تو کنند به زور و قوت تو توانند کرد و افعال زشت ایشان به واسطه غفلت تست. پس قصه را به تفصیل باز نمود. ملک شاه چندین مقابل عوض گاو را به انضمام دیگر چیزها از حلالترین مال خویش به او ببخشید و غلامان را به مکافات و سزا رسانیده. بعد از چند سال که ملک شاه به دار بقا انتقال کرد، پیرزن هنوز در حیات بود، به سبب احسان و انعام او غسلى به جاى آورد و دو رکعت نماز گذارد و روى بر خاک نهاد و با آب دیده به مناجات به درگاه قاضىالحاجات برآمد و گفت: پادشاها، پروردگارا، پسر الب ارسلان وقتى من درمانده بودم دست من بگرفت، حال او درمانده است تو به کرم دستگیرى او فرماى و با لئیمى در حق من عدل کرد، تو اکرم الاکرمینى، اگر درباره او فضل نمایى بدیع نباشد. گویند: یکى از زهّاد عصر ملک شاه را به خواب دید، از او پرسید: خداوند با تو چه کرد؟ گفت: اگر نه دعاى پیرزن بود، پسر الب ارسلان به دوزخ مسکن مىنمود.
ظالمان را روز محشر هست در دوزخ مکان
اگر تو این باور ندارى بر تو مىگردد عیان
دست عدلى گر برآرى بر سر یک زیردست
در لحد خورشید بینى در قیامت سایبان
منبع: فصلنامه علوم سیاسی / 1383 / شماره 26، تابستان
نویسنده : سید محسن طباطبایىفر