یکی از اصلیترین و مهمترین ویژگیهای تحلیل هرمنوتیک فلسفی از «فهم» که آن را از دیگر تحلیلها و تأملات فلسفی دربارۀ فهم و تفسیر، کاملاً متمایز میکند، اعتقاد به «وجودیبودن فهم» است که با تعبیرها و عبارات متنوّعی در آثار هایدگر و گادامر اشاره شده است. این تعابیر که برخی از آنها نقل میشود، خالی از ابهام و پیچیدگی نیست و تنها با توضیح دقیق مراد این دو از وجودیبودن فهم و تفسیر، گره این ابهامات و پیچیدگیها گشوده میشود.
از نظر هایدگر، وجود انسانی یا دازاین یک هستی فهمنده است. لبۀ تماس دازاین با اشیاء و امور، فهم و تفسیر است. وضعیت ذهنی او همیشه همراه با آگاهی و فهم است. از نظر او، اگر «فهمیدن» را یک هستی بنیادین تفسیر کنیم، لازم است پدیدۀ فهمیدن را طرز و گونۀ اساسی هستی دازاین بدانیم.
گادامر در مورد نقش هایدگر در جهتدهی وجودی به فهم، مینویسد: «هایدگر به فهم جهت وجودی و هستیشناختی داد؛ از طریق اینکه فهم را یک امر وجودی تفسیر کرد».
اینکه هایدگر فهم را نحوۀ هستی دازاین و وجه و گونۀ اساسی وجود انسانی میداند، به این معناست که از نظر هایدگر، فهمیدن یکی از افعال و تواناییهای انسان در عرض سایر افعال و کنشها و توانشهای او نیست، بلکه طرز و گونۀ وجود دازاین است که در حرکت بودن بنیادین دازاین و زمانمندی، محدودیت و تاریخمندی انسان را تداعی میکند.
ربطدادن وجودی فهم با زمانمندی و تاریخمندی انسان، از زمره موارد مبهم و پیچیدهای است که نیازمند توضیح است؛ زیرا عنوان «وجودی بدون فهم» و برخی تلقیها و تفاسیر از این تعبیر، هیچ ملازمتی با زمانمندی و تاریخمندی ندارند. همچنانکه تأکید هرمنوتیک فلسفی بر اینکه هر فهمی، خویشتنفهمی است، تعبیری مبهم از وجودیبودن فهم است که نیازمند تبیین و ایضاح است.
تأکید بر اینکه فهم، امری وجودی است، در نظر اوّل ممکن است این تصور را به وجود آورد که این تعبیر، نکتۀ خاصی در بر ندارد و صرفاً اشاره به این است که عمل فهمیدن یک فعالیت ذهنی و مربوط به بعد روانی و نفسانی انسان است و ابعاد فیزیکی و بدنی انسان، نظیر ادوات حسّی و فعل و انفعالات فیزیکی و شیمیایی مغز و اعصاب و سایر اجزای بدن تنها وسیله و ابزاری برای حصول آگاهی و فهم هستند و فاعل شناسایی و فهم، وجود آدمی و نفس و روان اوست.
مراد مدافعان هرمنوتیک فلسفی، از «وجودیبودن فهم»، این تحلیل و تفسیر نیست؛ حتی اگر با مضمون آن موافق باشند. فهم دقیق مراد هایدگر و گادامر از جهت وجودیداشتن فهم، در گرو آن است که بدانیم آنها در مقابل کدام تلقی از فهم و برای فاصلهگرفتن از کدامین تفسیر از دانستن و فهمیدن، بر وجودیبودن فهم تأکید میکردهاند.
هرمنوتیک فلسفی، در نقطۀ مقابل تلقی حاکم بر اندیشه غرب مدرن در قبال فهم و دانش میایستد. از زمان دکارت تا هوسرل، یکی از مهمترین دغدغههای فلسفۀ غرب، یافتن بنیانهای دانش و معرفت بود؛ یعنی بحث از اینکه چگونه دانش و معرفت و فهم، ممکن میشود و معیار وصول به فهم و معرفتِ موجّه و قابل اعتماد چیست؟ این دغدغه فلسفی، آنان را به سمت روششناسی و معرفتشناسی عام سوق داد. طرح دکارت آن بود که فهم و معرفت، دانشی متدیک و روشمند است. علمشناسی دوران مدرن، با پذیرش جداانگاری فاعل شناسایی (سوژه) از موضوع شناسایی و معرفت (اُبژه)، ضرورت نیاز به روش را توجیه میکرد؛ زیرا روش، وسیلۀ ارتباط سوژه با اُبژه است و فاعل عمل فهم، به کمک روش، موفق به کسب معرفت موضوع شناسایی خود میشود. عالمان عصر روشنگری بر آن بودند روش، راه را بر خطاهای احتمالی در مسیر وصول به حقیقت و شناخت موضوع میبندد. از نظر آنان، صرف صحت نتیجه کافی نیست، بلکه راه و روش وصول به آن نیز باید مصون از خطا باشد. پیشفرض عصر روشنگری آن بود که: «کاربرد منظم و روشمند عقل، از هرگونه خطایی جلوگیری میکند». این پیشفرض مرهون تلقی دکارت از روش بود. روش صحیح و کاربری درست آن، میتواند مانع اشتباهات شود؛ زیرا ذهنی که به واسطه روش کنترل شده باشد، از موقعیت خویش در همه احوال، آگاه و به قواعد و مراحل حاکم بر پیشرفت خویش در مسیر فهم، واقف است. تمامی مراحلی که باید تا رسیدن به نتیجه و کسب معرفت طی کرد، با روش، قابل کنترل و بازسازیکردن است. بنابراین، روش، معیار حقیقت شد و حقیقت در هر مورد و موضوعی، به مدد روش، دستیافتنی تصور گشت.
نکته بسیار مهم در علمشناسی دوران مدرن، آن است که براساس اصل شک دکارتی، در همۀ اشکال فهم و معرفت، همۀ مراحل کسب معرفت روشمند باید شفاف و آشکار باشد و از دخالتدادن هر مطلب بیگانه و خارج از اقتضای روشی، باید پرهیز شود. بنابراین، ذهنیّت عالم و پیشداوریها و پیشقضاوتهای او نباید در فرایند فهم سهیم شوند و هرگونه دخالت غیر روشمند ذهنیت و پیشداوریهای سوژه، اخلال در فرایند فهم و مانع وصول به حقیقت، تلقی میشود.
هرمنوتیک فلسفی با جداانگاری و دوگانگی «من – شیء» یا «سوژه – اُبژه» بهشدت مخالف است. این دوگانگی و جداانگاری، مستند به تصور بیگانگی و عدم تعلق فهمکننده و فهمشونده است. اساساً تمایل به روششناسی و معرفتشناسی و تلاش برای تنقیح روش مناسب در شاخههای مختلف دانش طبیعی و دانش اجتماعی و انسانی، زاییده این بیگانگی و جداانگاری است. تلاش هرمنوتیک فلسفی، آن است که نشان دهد این بیگانگی و جدابودگی صحیح نیست و فاعل شناسا با موجودیت ذهنی و معرفتی و افق معنایی خویش، در فرایند فهم سهیم میشود و با موضوع شناسایی، مواجه وجودی پیدا میکند، نه آنکه بیگانهای باشد که به مدد روش، با موضوع شناسایی خود ارتباط برقرار کند. اساساً از نظر هرمنوتیک فلسفی، فهم و تجربۀ حقیقت، یک فعالیت روشمند و متدیک نیست و عنوان کتاب گادامر، یعنی حقیقت و روش، عنوانی طعنهآمیز است و به معنای پیوند نداشتن حقیقت و روش است؛ بر خلاف عنوان کتاب هایدگر هستی و زمان که تلاشی برای نشاندادن پیوند این دو و زمانمندی هستی دازاین است.
از نظر هرمنوتیک فلسفی، فهمیدن، یک تجربه هرمنوتیکی است که دربردارنده تجربه حقیقت است، و همۀ اشکال فهم با این تجربۀ حقیقت سروکار دارند. پرسش از حقیقت آن طور که در هنر و زیباشناسی و علوم انسانی مطرح است، از طریق روش علمی و مطالعات متدیک به دست نمیآید. تجربۀ هنری و علوم انسانی و اساساً همۀ اشکال فهم، با تجربهای سروکار دارند که به چنگ هنر و علوم تجربی و انسانی و روش پوزیتیویستی در نمیآید.
وجودیبودن فهم، از نظر هرمنوتیک فلسفی، به این معناست که مفسّر و فهمکننده، دنیای ذهنی و معنایی خویش را در فرایند فهم، سهیم میکند. مواجهۀ وی با موضوع شناسایی، مواجههای از بیرون و با فاصله و منهای دخالت پیشداوریها، انتظارات، نیازها، علایق و پیشدانستههای وی نیست. هایدگر تأکید دارد ما آدمیان، صرفاً وجودات یا موضوعاتی فیزیکی و جسمانی موجود در جهان طبیعت نیستیم، بلکه هر یک از ما شبکهای از علاقهها، اهداف، نیازها، انتظارات و پیشداوریها دارد که واقعبودگی، امکانهای وجودی و دنیای او را میسازد. در هر تجربۀ فهم، این شبکه و دنیای ذهنی، مستقیماً حضور و دخالت دارد. انسان با هیچ چیز، مواجهۀ عاری از فهم ندارد. فهمیدن، جهتگیری اصلی و سطح تماس اولیه انسان با اشیاء و امور است. این فهم هرمنوتیکی، در فضای نسبت اشیاء و امور با امکانهای وجودی و دنیای ذهنی انسان، اتفاق میافتد.
از نظر هایدگر، وضعیت فهمیدن، خارج و فارغ از پیشفرض و پیشداوری نیست. ما از شبکه غایات و اهداف و نیازها و انتظارات و علایق خود پیشتصور و مفهوم داریم؛ همچنانکه درباره اشیاء و امور و نسبت و رابطۀ احتمالی آنها با این شبکه و اجرای آن، پیشداوری و پیشفرض داریم و ضمیر نیمههشیار وسیع خودمان و شبکۀ مفهومی غایات و علاقهها و نیازهای خویش را بر هر چیزی که با آن مواجه میشویم، پرتوافکن میسازیم و سطح تماس معرفتی و فهم هرمنوتیکی ما از امور، هرگز بدون این امر محقق نمیشود. در هر فهم و تلاش تفسیری، مفسر و فهمکننده چیزی که به فهم و تفسیر در میآید را از آغاز تعیین موقعیت میکند. پیشدانستهها و پیشداوریهای مفسّر این تعیین موقعیت را صورت میدهند. هایدگر از این مطلب با عنوان «پیشساختار» داشتن فهم و تفسیر یاد میکند که سنگ بنای تحلیل وجودی هایدگر از فهم است. از نظر وی هر فهم و تفسیری، پیشساختار سهگانه وجودی خود را به همراه دارد.
جزء اوّل و لایۀ نخست این پیشساختار که «پیشداشت» است، به شبکهای از اهداف و مقاصد و نیازها و طرحها اشاره دارد که بخشی از واقعبودگی هر انسانی است. در فرایند فهم وجودی و هرمنوتیکی و در مواجهۀ با هر چیزی، بهناچار دست به گزینش میزنیم و موضوع مورد شناسایی خود را با هدف یا نیاز و طرحی از این شبکه درگیر و مرتبط میکنیم. مفاهیم، دیدگاهها و پیشفرضهایی که این هدف، نیاز یا منظر گزینششده را همراهی میکند، لایۀ دوّم پیشساختار یا «پیشدید» را تشکیل میدهد و عمل فهم و تفسیر تحت هدایت این دیدگاه و منظر خاص مفسّر، انجام و راهبری میشود. در نهایت نیز در هر تفسیر و فهم، مفسّر نیازمند روشی است که موضوع را در چارچوب و براساس آن فهم کند که لایۀ سوّم ساختار وجودی فهم را تشکیل میدهد که هایدگر آن را «پیشدریافت» نام مینهد. این روش و طریقۀ فهم، قطعاً در تناسب با دو لایۀ دیگر، یعنی پیشداشت و پیشدید، اختیار میشود.
اصرار هرمنوتیک فلسفی بر وجودیبودن فهم به تقریری که گذشت، این نتیجۀ مهم را در بردارد که فهم و تفسیر منهای پیشداوری و پیشفرض، امکان تحقّق ندارد و فرایند فهم و تفسیر در همۀ اشکال خود، تحت تأثیر «موقعیت هرمنوتیکی» مفسّر و فهمکننده است.
از دیگر نتایج وجودیدانستن فهم، آن است که «معنا» مسبوق و مقدّم بر فرایند فهم، وجود ندارد؛ بلکه محصول و نتیجۀ فهم و تجربۀ هرمنوتیکی است. در فرایند فهم است که اشیاء و امور، معنادار میشوند. آنچه متعلّق و موضوع فهم و آگاهی هرمنوتیکی ما قرار میگیرد، خودِ موضوعات و وجودات و اشیاءست، نه معنای آنها. معنای این امور، در فرایند فهم و تفسیر پدید میآید. بنابراین، موقعیت وجودی و هرمنوتیکی مفسّر و پیشساختار سهگانۀ یادشده، پیششرط حصولِ معناست؛ یعنی همانگونه که فهم، مسبوق به پیشداشت و پیشدید و پیشدریافت است، هرگونه معنا (حتی معنای متن) نیز مسبوق به این سه لایه وجودی است و اساساً، «معنا» ساختار خویش را متأثر از این سه برمیگیرد.
در اینجا بیان این نکته خالی از فایده نیست که در عالم فلسفه و حکمت اسلامی نیز صدرالمتألهین شیرازی، نخستین فیلسوفی است که حقیقت علم را امری وجودی دانست و تقسیم وجود به علم و عالم و معلوم را از تقسیمات و احکام اولیه وجود تعبیر کرد. اما تلقی صدرالمتألهین از وجودیبودن علم، غیر از تلقی و تصور هایدگر از وجودیبودن علم و فهم است. نظر ملاّصدرا دربارۀ علم، مقابل نظر فلاسفۀ مشاء است که علم را ماهیّتی عرضی میدانستند که ضمیمه و حالّ در جوهر نفس میشود؛ یعنی علم کیفیتی نفسانی است که بر جوهر نفس عارض میشود، و به سبب این عروض و حلول است که نفس آدمی، عالم میشود؛ همانطور که عروض کیفیّتی مثل رنگ سیاه و سفید، موجب وصف سفیدی برای برف و سیاهنامیدن ذغال میشود. پس وجودیبودن علم از نظر صدرالمتألهین، نقطه مقابل ماهویبودن و عرضبودن علم است؛ حال آنکه وجودیبودن علم نزد هایدگر و هرمنوتیک فلسفی در مقابل بیگانگی و جدایی فاعل شناسا از موضوع، در فرایند فهم و روشمندبودن این فرایند و دخالتندادن دنیای ذهنی و پیشدانستهها و پیشداوریها و موقعیت هرمنوتیکی مفسّر و فهمکننده در عملیات فهم موضوعات و اشیاء و امور است.
یکی از تعابیر مبهم و نیازمند توضیح هرمنوتیک فلسفی که به وجودیبودن علم و فهم مربوط است، تأکید بر اشتمال هرگونه فهم بر خویشتنفهمی است. توضیح این مطلب در ذیل بند 3-1 خواهد آمد.
بریده ای از کتاب هرمنوتیک حقوقی اثر استاد احمد واعظی