در بسيارى از تحليلهاى روانشناختى، بين روشهايى كه روانشناسان در تحقيق و پژوهش خود به كار مىگيرند و توصيف آنها از ويژگىهاى انسان ناهمخوانى وجود دارد. منشأ اين ناهمخوانى آن است كه آنان در عين حال كه سعى دارند به درك پديده هاى انسانى نائل شوند و همه اقدامات لازم در انجام پژوهش ها و تدوين نظريهها را درك كنند، در نظريههاى خود موجوداتى را تصوير مىكنند كه شيوه عمل اساساً متفاوتى دارند و بدون تفكر، تبيين، يا ارزيابى دادهها و شواهد عمل مىكنند! يكى از نمونههاى روشن و شايد بدون ابهام در اين مورد، اسكينر است كه به دليل تبيينهاى ظاهراً مستحكمى كه از رفتار انسان ارائه داد، در بخش زيادى از قرن بيستم در مقام روانشناس تجربى برجسته و بسيار شاخص شناخته شد. نوع تفكرى كه وى براى تدوين چارچوب نظرى خود به كار برد و روشهاى او در استفاده از شواهد، خارج از فرآيندهاى روانشناختى مبتنى بر اصول شرطىسازى كنشگر بود كه وى به همه فعاليتهاى انسان نسبت مىداد (اسكينر، 1971). نمونه اى كه اسكينر ارائه داد (و اتفاقاً بسيارى از رفتارگرايان نيز آن را ارائه دادند)، بدون ابهام است؛ چون وى مدعى بود كه كاركرد انسان در تفكر، زبان و عمل، ناشى از نحوه ابراز رفتارهاى شرطى شده فرد است كه امرى به كلى ماشينى است و نه هدفمند؛ نه قصد و اراده در آن راه دارد و نه مبتنى بر تفكر و تأمل است.
بررشی از کتاب رشد اخلاقی