بر اساس استعاره تحولى هاينز وارنر (1957) مطالعات روانشناختى اخلاق كودكان در دهه 1960 به شدت رو به تمايز گذارد. رفتارگرايانى مثل بى. اف. اسكينر و ساير نظريهپردازان يادگيرى، با انجام آزمايشهايى كه براى ارزيابى رفتار اخلاقى طراحى شده بود، به مفهوم وجدان و ارزشها در ادبيات فرويد اعتراض كردند. افزون بر اين، كار پياژه توسط كولبرگ
(1969) در قالب سكانس شش مرحلهاى تحول قضاوت اخلاقى گسترش يافت.
اين خطوط متفاوت به ميزان زيادى، «نظريههاى وسيع» روانشناسى تحولى (روانتحليلگرى، نظريه يادگيرى و نظريه شناختى ـ تحولى) را نشان مىدادند و از آنجا كه نماينده پارادايمها يا جهانبينىهاى متفاوتى بودند، همپوشى اندكى ميان آنها وجود داشت. نظريههاى اخلاقىِ برآمده از اين مدلها به شدت متمايز و حاكى از تفاسير ضد و نقيض در مورد خاستگاهها، ماهيت تغيير، سكانس، فراگيرى و وضعيت نهايى اخلاق در افراد بودند، مثلاً نظريههاى فرويدى بر همانندسازى با ارزشهاى والدينى به عنوان مكانيزم درونىسازى اخلاق تأكيد مىكنند. در مقابل، نظريههاى يادگيرى احتمال تقويت را براى تبيين فراگيرى ارزشهاى اخلاقى به كار مىبرند. نظريههاى شناختى ـ تحولى بر ايجاد دانش اخلاقى (تأمل و انتزاع) تأكيد دارند و در نقطه مقابل مفاهيم احساس گناهِ درونى شده فرويدى و نظريههاى شرطىسازى اسكينرى قرار دارند. بر اساس نظريه مراحل تحول روانى جنسى فرويد، اخلاق در 5 سالگى شكل مىگيرد، در حالى كه بر اساس نظريه ساختارى ـ تحولىِ كولبرگ، گرايش به اصول اخلاقى (عالىترين مرحله يا مرحله ششم) تقريبا در اواخر دوره تحول ايجاد مىشود. در مقابل، نظريه يادگيرى ايده مراحل را به طور كامل رد كرده و اخلاق جاافتاده را بر حسب درونى سازىِ موفقيتآميز هنجارها و ارزشهاى فرهنگى تعريف مىكند؛ بنابراين هر نظريه به وضوح پاسخهاى خود به پرسشهاى تحولىِ اساسى در مورد خاستگاهها و فراگيرى اخلاق و ماهيت تغيير را مشخص كرده است.
برشی از کتاب رشد اخلاقی