موجودى که نامش آدمى است، با تمییز خوب از بد و شایست از ناشایست آدمى شده است. این که قواعد و دستورهاى زندگى خوب و شایسته از کجا آمده است، مطلب دیگرى است. آدمى از زمانى که در زمین مقام کرده، همواره ملزم به رعایت قواعد و دستورالعملهایى بوده است و این دستورالعمل ها هم از حیث مبدأ و منشأ و هم از حیث ضمانت اجرا متفاوت بودهاند. مردم قوانین و قواعد را وضع نکردهاند، بلکه وقتى به مرحله رشد رسیدهاند دریافتهاند که باید رفتار و گفتارشان تابع قواعد و در هر کارى حدودى را رعایت کنند. بعضى از این قواعد منشأ الهى و فوق بشرى داشته و بعضى دیگر را قانونگذاران و دانایان اقوام تقریر و وضع کردهاند. قواعد و احکام دینى اگر اطاعت و اجرا نشود گناه است و گناهکار در آخرت معاقب خواهد بود. در کنار این دستورالعملها قواعد و قوانین دیگرى هست که اگر طبق آنها عمل نشود شخص سرپیچى کننده و متخلف، مجرم شناخته مىشود و به مجازات مىرسد اینها قوانین حقوقى و حکومتى است.
علاوه بر این دو نوع قانون، قواعد دیگرى هم وجود دارد که آدمى خود را مکلّف به رعایت آنها مىداند، اما عدم رعایت آنها جزاى اخروى، مؤاخذه و مجازات ندارد، بلکه رعایت و عدم رعایت این احکام و دستورالعملها نتایجى از قبیل رضایت و خرسندى خاطر، پشیمانى و اندوه خوردن را در پى دارد. منشأ این قوانین هم بدرستى معلوم نیست که کجاست. کانت مىگفت: نیروى تکلیف در دل و درون ماست. اگر مقصود این است که تکلیف اخلاقى یک الزام خارجى نیست، ناگزیر باید سخن را تصدیق کرد، اما دل و درونى که جایگاه نیروى تکلیف است، چیست به خصوص که قواعد اخلاقى در زمره مشهورات است و مردم آنها را جعل نمىکنند. تشخیص خوب و بد ظاهراً همیشه و در همه جا بوده است، ولى یک جامعه شناس ممکن است بگوید تعیین خوبها و بدها را جامعه بر عهده دارد؛ یعنى ما در میان خوبها و بدها و بایدها و نبایدها به دنیا مىآییم. این درست است که اشخاص و افراد تعیین نمىکنند که چه چیزى خوب و چه چیز بد است، اما باید پاسخ گویى و مسئولیت اجراى فرمانها یا سرپیچى از آنها را به عهده بگیرند. اگر مسئولیت در برابر خود باشد الزام، الزامى اخلاقى است.
پس از این مقدمه، اکنون بپرسیم که اخلاق و سیاست چه رابطهاى باهم دارند؟ به اشاره گفته شد که اختلاف این دو در چیست. سیاست که متعهد به تدبیر امور عمومى و برقرارى و تأمین نظم مدینه و کشور است، شغل عامه مردم نیست، بلکه نخبگان معدودى که سیاست مدار خوانده مىشوند به آن مىپردازند، اما اخلاق و رعایت قواعد آن به گروه خاصى تعلق ندارد و عوام و خواص همه به نحوى تکلیف اخلاقى را احساس مىکنند و کسى که خود را مکلف به فعل اخلاقى مىداند و آن را انجام مىدهد یا نمىدهد، به مصلحت عام و حتى به مصلحت خود کارى ندارد، او باید کارى را انجام دهد که خود را به اداى آن مکلّف مىداند. با این حال، نمىتوان از قرابتى که میان احکام اخلاقى و بعضى قواعد سیاسى وجود دارد، به آسانى چشم پوشید و سیاست مدار را از پیروى دستورهاى اخلاقى معاف دانست. سیاست ناظر به خیر عام است و امروزه حتى بدترین حاکمان، داعیه خدمت به کشور و مردم را دارند آیا خدمت به مردم و تأمین امنیت و آسایش آنان عمل خیر نیست و اگر خیرى در آن باشد آن خیر را نباید و نمىتوان اخلاقى دانست؟ مىگویند که سیاست جدید به کلى مستقل از اخلاق است و این درست مىباشد. اگر به قانون اساسى سیاست جهان متجدد یعنى اعلامیه حقوق بشر نظرى بیفکنیم، مىبینیم که برخى مواد اعلامیه حقوق بشر حداقل لحن اخلاقى دارد و مگر حفظ حرمت و رعایت حقوق بشر یک امر اخلاقى نیست و یکى از اصول اخلاقى کانت را به خاطر نمىآورد. اعلامیه حقوق بشر وقتى به تصویب مجمع ملى فرانسه و بعضى دیگر از مجالس سیاسى رسید و در نهایت، سازمان ملل آن را تفصیل داد و اجراى آن را ضمانت کرد صرفاً به یک مجموعه اصول سیاسى مبدل شد. بنابراین، یک حکم مىتواند به یک اعتبار اخلاقى، و به اعتبار دیگر سیاسى باشد و اگر چنین است چگونه مىتوان ارتباط اخلاق و سیاست را انکار کرد. شاید اگر صورتهاى ارتباط اخلاق و سیاست را در نظر آوریم تا حدى روشن شود که اینها با هم چه اختلافى دارند و در کجا به هم مىرسند.
اولین صورت ارتباط اخلاق و سیاست، در اعتقاد اکثر مردم ظاهر مىشود که فکر مىکنند سیاستمداران باید بهترین مردمان باشند و براى خیر مردم کار مىکنند و در هر کارى که انجام مىدهند، وجدان و اخلاق را در نظر بگیرند. مردم حق دارند که بهترین مردمان را شایسته کار سیاست و حکومت بدانند و گاهى اتفاق مىافتد که این بهترینها در منصبهاى سیاسى قرار مىگیرند و شاید در میان سیاستمداران همواره تعدادى هر چند اندک از این افراد وجود داشته باشند، اما مردان خوب که به سیاست مىپردازند، ضرورتاً همه کارهاى شان اخلاقى نیست و نمىتوانند ملاکها و میزانهاى اخلاقى را بر افعال و تصمیمهاى خود حاکم کنند. بدیهىترین توجیه آن، این است که حفظ مصالح عمومى گاهى اقتضا مىکند که سیاستمداران در انتخاب ابزار نیل به مقصود چندان پروا نداشته باشند. این نسبتى که میان اخلاق مقبول و سیاست موجود فرض مىشود، رؤیا و آرزویى بیش نیست و کمتر متحقق مىشود. این نگاه به رابطه سیاست و اخلاق، نگاه جامعه شناسان است.
نسبت دیگر را باید در آثار فیلسوفان سیاسى جست و جو کرد که از جمله مىتوان به افلاطون که بنیان گذار فلسفه سیاست است اشاره کرد، هر چند در این قبیل مباحث همواره باید ارسطو را در کنار افلاطون – نه در برابر او – دید افلاطون و ارسطو اخلاق را از سیاست متمایز مىدانستند و مدنى بودن (سیاسى بودن) را لازم ذات انسان تلقى مىکردند. به اعتقاد آنان، غایت تعلیم و تربیت نیل به فضیلت است و تحقق فضیلت در مدینه ممکن بوده و غایت مدینه، سعادت مىباشد و در تصورشان نمىگنجید که سعادتْ بى فضیلت تحقق یابد.
با توجه به این مطالب ظاهراً سیاست و اخلاق توأماند و از هم جدا نمىشوند. آیا به راستى چنین است؟ آرى و نه. این دو فیلسوف هرگز اغراض سیاست و تدابیر سیاستمداران را مستقل از اخلاق و فارغ از آن ندانستند، اما هیچ یک نمىگفتند که کار سیاست را باید به اخلاقىترین فرد مدینه سپرد افلاطون وقتى صفات فرد سیاسى را ذکر مىکرد، اخلاقى بودن را هم در نظر مىگیرد. اما همین که اخلاقى بودن یکى از اوصاف دوازدهگانه رئیس مدینه است، دلالت بر این دارد که اخلاق و سیاست یکى نیستند، نه این که در برابر هم یا متباین باشند آیا سیاست مدار افلاطونى در هر تصمیمى که مىگیرد و اقدامى که مىکند باید اصول اخلاق را در نظر داشته باشد؟
افلاطون و ارسطو به این پرسش، پاسخ مثبت ندادند و ظاهراً هیچ فیلسوف سیاسى دیگرى نیز نگفته که در جزئىترین امور سیاست، دستورالعملهاى اخلاقى را باید در نظر داشت. افلاطون وجود حاکم ظالم را به شرط این که قانونگذارانِ حکیم راهنماى او باشند، مىپذیرد. او گاهى براى صلاح مدینه و تحقق غایت اخلاقى آن، از تدبیرهایى یاد مىکند که غیر اخلاقى به شمار مىروند. افلاطون دروغ مصلحتآمیز را با اطمینان خاطر توجیه کرده است. شاعران باید بگویند که عدالت با لذت، و بى عدالتى با درد توأم است. این تعلیم حتى اگر متضمن حقیقت نباشد، سودمند است و چون سودمند است باید تعلیم شود؛ یعنى اگر لازم باشد حتى مىتوان مفهوم نادرستى از عدالت را به مردم مدینه القا کرد. اگر مردم در مورد عدالت در اشتباه و گمراهى باشند به نظر افلاطون، ساکنان بدى براى مدینه خوب افلاطونى نیستند. در این جا سخن اوگوستین را به یاد مىآوریم:
عدالت دقیقاً اصل بنیادى ملک و پادشاهى نیست، بلکه بنیاد عدالت، بى عدالتى است. بنیاد اخلاق، غیر اخلاقى بودن است. بنیاد مشروعیت، نا مشروعى یا انقلاب است… (2)
اگر در سلسله گفتارهایى که در مورد مرز اخلاق و سیاست در طى تاریخ گفته شده، نکتهاى هم از متأخران و مثلاً از روسو بیاوریم و سه نقطه را به هم وصل کنیم، شاید به درک کمابیش روشنى از نسبت اخلاق و سیاست برسیم. افلاطون که سیاستاش عین حکمت و اخلاق بود، سیاستمداران را (لااقل در کتاب نوامیس) در قول و فعل از قید اخلاق آزاد مىدانست. صاحب «مدینه خدا» هم بر آن بود که نظم مدینهها بر اساس عدالت بنیاد نشده، بلکه عدالت را با نظم تعریف و توجیه کردهاند، اما روسو هر چند که مىتوان نطفه سخناش را در آثار افلاطون جست و جو کرد، در حقیقت بنایى تازه گذاشت و گفت که اخلاق پس از قرار داد یعنى در جامعه سیاسى و با سیاست پدید مىآید روسو بعد از ماکیاول و اسپینوزا آمده است. اگر ماکیاول و اسپینوزا سیاست را از اخلاق جدا کردهاند، آیا روسو آمده که دوباره این دو را به هم برساند یا به اصل مشترک شان باز گرداند؟
از این گفتهها نه جدایى سیاست از اخلاق را مىتوان نتیجه گرفت و نه مبتنى بودن یکى بر دیگرى را؛ وجه مشترک همه این اقوال این است که پرواى اخلاق همواره با تفکر سیاسى ملازم بوده است. شاید بتوان گفت که افلاطون و سنت اوگوستین دشوارى تحقق سیاست اخلاقى را متذکر شدهاند و روسو گفته است که اخلاق در جامعه مدنى و سیاسى پدید مىآید و قوام مىیابد. اکنون اگر صاحبنظران سیاسى از اخلاق سخن بگویند، مراد رعایت اصول سیاست مقبول خود آنهاست. اگر چنین نبود به نام اخلاق سوسیالیست و کمونیست همه اصول و قواعد مشهور اخلاقى مورد تجاوز قرار نمىگرفت و به همه انواع ظلم و تجاوز، نام عدل و رعایت صلاح مردمان داده نمىشد. روشنفکران لیبرال هم وقتى به اخلاق مىرسند، اخلاق را عین لیبرالیسم معرفى مىکنند و مصداق بىاخلاقى را در آرا و آثار نقادان و خردهگیران تجدد مىبینند و حتى چه بسا آنان را به خیانت نیز متهم کنند و گاهى هم اندرز مىدهند که سیاستمداران باید از آلام و رنجهاى مردمان بکاهند. این هر دو تلقى از اخلاق، در سایه سیاست قرار دارد. آیا طى دو هزار و پانصد سال اخیر رشتهاى هست که افلاطون، سنت اوگوستین، روسو و فلسفه سیاسى معاصر را به هم متصل سازد؟
ظاهراً بناى جدایى سیاست از اخلاق را متفکرى گذاشته که خود آموزگار سیاست اخلاقى بود. نویسنده «مدینه خدا» هم از مشکل افلاطونى نجات پیدا نکرد تا این که سرانجام، اخلاق و سیاست در اندیشه ماکیاول، هابز و اسپینوزا به صراحت از هم جدا شدند. اگر در این اواخر اخلاق در سایه سیاست جایى نیافت، براى این بود که در خدمت سیاست قرار گیرد. به نظر مىرسد سابقه این امر را هم باید در مدینه افلاطون جست. در این جا فرد و اخلاق او تابع مدینه و سیاست حاکمان مدینه است. گفتنى است جهان کنونى از عالم افلاطونى بسیار دور مىباشد. چیزى که در تفکر افلاطون اتفاقى و عرضى مىنمود، در جهان کنونى به امرى اساسى و بنیادى مبدّل شده است. من نمىخواهم بگویم که جدا شدن سیاست از اخلاق تعلیم افلاطونى است، اما چیزى که در عصر جدید و در تفکر ماکیاول، اسپینوزا، هابز، کانت و… محقق شده است، گاهى در تفکر افلاطون و ارسطو سر از روزنى بیرون مىآورده و شاید وقت آن دو فیلسوف را مشوّش مىکرده است.
پی نوشت:
1) ریاست فرهنگستان علوم.
2) لئواشتراوس، فلسفه سیاسى چیست؟، ترجمه دکتر فرهنگ رجایى، (انتشارات علمى – فرهنگى) 1373، ص 275.
منبع: فصلنامه علوم سیاسی / 1383 / شماره 26، تابستان
نویسنده : رضا داوری اردکانی