اخلاق و سیاست

0
71

موجودى که نامش آدمى است، با تمییز خوب از بد و شایست از ناشایست آدمى شده است. این که قواعد و دستورهاى زندگى خوب و شایسته از کجا آمده است، مطلب دیگرى است. آدمى از زمانى که در زمین مقام کرده، همواره ملزم به رعایت قواعد و دستورالعمل‏هایى بوده است و این دستورالعمل‏ ها هم از حیث مبدأ و منشأ و هم از حیث ضمانت اجرا متفاوت بوده‏اند. مردم قوانین و قواعد را وضع نکرده‏اند، بلکه وقتى به مرحله رشد رسیده‏اند دریافته‏اند که باید رفتار و گفتارشان تابع قواعد و در هر کارى حدودى را رعایت کنند. بعضى از این قواعد منشأ الهى و فوق بشرى داشته و بعضى دیگر را قانون‏گذاران و دانایان اقوام تقریر و وضع کرده‏اند. قواعد و احکام دینى اگر اطاعت و اجرا نشود گناه است و گناهکار در آخرت معاقب خواهد بود. در کنار این دستورالعمل‏ها قواعد و قوانین دیگرى هست که اگر طبق آنها عمل نشود شخص سرپیچى کننده و متخلف، مجرم شناخته مى‏شود و به مجازات مى‏رسد این‏ها قوانین حقوقى و حکومتى است.
علاوه بر این دو نوع قانون، قواعد دیگرى هم وجود دارد که آدمى خود را مکلّف به رعایت آنها مى‏داند، اما عدم رعایت آن‏ها جزاى اخروى، مؤاخذه و مجازات ندارد، بلکه رعایت و عدم رعایت این احکام و دستورالعمل‏ها نتایجى از قبیل رضایت و خرسندى خاطر، پشیمانى و اندوه خوردن را در پى دارد. منشأ این قوانین هم بدرستى معلوم نیست که کجاست. کانت مى‏گفت: نیروى تکلیف در دل و درون ماست. اگر مقصود این است که تکلیف اخلاقى یک الزام خارجى نیست، ناگزیر باید سخن را تصدیق کرد، اما دل و درونى که جایگاه نیروى تکلیف است، چیست به خصوص که قواعد اخلاقى در زمره مشهورات است و مردم آنها را جعل نمى‏کنند. تشخیص خوب و بد ظاهراً همیشه و در همه جا بوده است، ولى یک جامعه شناس ممکن است بگوید تعیین خوب‏ها و بدها را جامعه بر عهده دارد؛ یعنى ما در میان خوب‏ها و بدها و بایدها و نبایدها به دنیا مى‏آییم. این درست است که اشخاص و افراد تعیین نمى‏کنند که چه چیزى خوب و چه چیز بد است، اما باید پاسخ گویى و مسئولیت اجراى فرمان‏ها یا سرپیچى از آن‏ها را به عهده بگیرند. اگر مسئولیت در برابر خود باشد الزام، الزامى اخلاقى است.
پس از این مقدمه، اکنون بپرسیم که اخلاق و سیاست چه رابطه‏اى باهم دارند؟ به اشاره گفته شد که اختلاف این دو در چیست. سیاست که متعهد به تدبیر امور عمومى و برقرارى و تأمین نظم مدینه و کشور است، شغل عامه مردم نیست، بلکه نخبگان معدودى که سیاست مدار خوانده مى‏شوند به آن مى‏پردازند، اما اخلاق و رعایت قواعد آن به گروه خاصى تعلق ندارد و عوام و خواص همه به نحوى تکلیف اخلاقى را احساس مى‏کنند و کسى که خود را مکلف به فعل اخلاقى مى‏داند و آن را انجام مى‏دهد یا نمى‏دهد، به مصلحت عام و حتى به مصلحت خود کارى ندارد، او باید کارى را انجام دهد که خود را به اداى آن مکلّف مى‏داند. با این حال، نمى‏توان از قرابتى که میان احکام اخلاقى و بعضى قواعد سیاسى وجود دارد، به آسانى چشم پوشید و سیاست مدار را از پیروى دستورهاى اخلاقى معاف دانست. سیاست ناظر به خیر عام است و امروزه حتى بدترین حاکمان، داعیه خدمت به کشور و مردم را دارند آیا خدمت به مردم و تأمین امنیت و آسایش آنان عمل خیر نیست و اگر خیرى در آن باشد آن خیر را نباید و نمى‏توان اخلاقى دانست؟ مى‏گویند که سیاست جدید به کلى مستقل از اخلاق است و این درست مى‏باشد. اگر به قانون اساسى سیاست جهان متجدد یعنى اعلامیه حقوق بشر نظرى بیفکنیم، مى‏بینیم که برخى مواد اعلامیه حقوق بشر حداقل لحن اخلاقى دارد و مگر حفظ حرمت و رعایت حقوق بشر یک امر اخلاقى نیست و یکى از اصول اخلاقى کانت را به خاطر نمى‏آورد. اعلامیه حقوق بشر وقتى به تصویب مجمع ملى فرانسه و بعضى دیگر از مجالس سیاسى رسید و در نهایت، سازمان ملل آن را تفصیل داد و اجراى آن را ضمانت کرد صرفاً به یک مجموعه اصول سیاسى مبدل شد. بنابراین، یک حکم مى‏تواند به یک اعتبار اخلاقى، و به اعتبار دیگر سیاسى باشد و اگر چنین است چگونه مى‏توان ارتباط اخلاق و سیاست را انکار کرد. شاید اگر صورت‏هاى ارتباط اخلاق و سیاست را در نظر آوریم تا حدى روشن شود که اینها با هم چه اختلافى دارند و در کجا به هم مى‏رسند.
اولین صورت ارتباط اخلاق و سیاست، در اعتقاد اکثر مردم ظاهر مى‏شود که فکر مى‏کنند سیاست‏مداران باید بهترین مردمان باشند و براى خیر مردم کار مى‏کنند و در هر کارى که انجام مى‏دهند، وجدان و اخلاق را در نظر بگیرند. مردم حق دارند که بهترین مردمان را شایسته کار سیاست و حکومت بدانند و گاهى اتفاق مى‏افتد که این بهترین‏ها در منصب‏هاى سیاسى قرار مى‏گیرند و شاید در میان سیاست‏مداران همواره تعدادى هر چند اندک از این افراد وجود داشته باشند، اما مردان خوب که به سیاست مى‏پردازند، ضرورتاً همه کارهاى شان اخلاقى نیست و نمى‏توانند ملاک‏ها و میزان‏هاى اخلاقى را بر افعال و تصمیم‏هاى خود حاکم کنند. بدیهى‏ترین توجیه آن، این است که حفظ مصالح عمومى گاهى اقتضا مى‏کند که سیاست‏مداران در انتخاب ابزار نیل به مقصود چندان پروا نداشته باشند. این نسبتى که میان اخلاق مقبول و سیاست موجود فرض مى‏شود، رؤیا و آرزویى بیش نیست و کمتر متحقق مى‏شود. این نگاه به رابطه سیاست و اخلاق، نگاه جامعه شناسان است.
نسبت دیگر را باید در آثار فیلسوفان سیاسى جست و جو کرد که از جمله مى‏توان به افلاطون که بنیان گذار فلسفه سیاست است اشاره کرد، هر چند در این قبیل مباحث همواره باید ارسطو را در کنار افلاطون – نه در برابر او – دید افلاطون و ارسطو اخلاق را از سیاست متمایز مى‏دانستند و مدنى بودن (سیاسى بودن) را لازم ذات انسان تلقى مى‏کردند. به اعتقاد آنان، غایت تعلیم و تربیت نیل به فضیلت است و تحقق فضیلت در مدینه ممکن بوده و غایت مدینه، سعادت مى‏باشد و در تصورشان نمى‏گنجید که سعادتْ بى فضیلت تحقق یابد.
با توجه به این مطالب ظاهراً سیاست و اخلاق توأم‏اند و از هم جدا نمى‏شوند. آیا به راستى چنین است؟ آرى و نه. این دو فیلسوف هرگز اغراض سیاست و تدابیر سیاست‏مداران را مستقل از اخلاق و فارغ از آن ندانستند، اما هیچ یک نمى‏گفتند که کار سیاست را باید به اخلاقى‏ترین فرد مدینه سپرد افلاطون وقتى صفات فرد سیاسى را ذکر مى‏کرد، اخلاقى بودن را هم در نظر مى‏گیرد. اما همین که اخلاقى بودن یکى از اوصاف دوازده‏گانه رئیس مدینه است، دلالت بر این دارد که اخلاق و سیاست یکى نیستند، نه این که در برابر هم یا متباین باشند آیا سیاست مدار افلاطونى در هر تصمیمى که مى‏گیرد و اقدامى که مى‏کند باید اصول اخلاق را در نظر داشته باشد؟
افلاطون و ارسطو به این پرسش، پاسخ مثبت ندادند و ظاهراً هیچ فیلسوف سیاسى دیگرى نیز نگفته که در جزئى‏ترین امور سیاست، دستورالعمل‏هاى اخلاقى را باید در نظر داشت. افلاطون وجود حاکم ظالم را به شرط این که قانون‏گذارانِ حکیم راهنماى او باشند، مى‏پذیرد. او گاهى براى صلاح مدینه و تحقق غایت اخلاقى آن، از تدبیرهایى یاد مى‏کند که غیر اخلاقى به شمار مى‏روند. افلاطون دروغ مصلحت‏آمیز را با اطمینان خاطر توجیه کرده است. شاعران باید بگویند که عدالت با لذت، و بى عدالتى با درد توأم است. این تعلیم حتى اگر متضمن حقیقت نباشد، سودمند است و چون سودمند است باید تعلیم شود؛ یعنى اگر لازم باشد حتى مى‏توان مفهوم نادرستى از عدالت را به مردم مدینه القا کرد. اگر مردم در مورد عدالت در اشتباه و گمراهى باشند به نظر افلاطون، ساکنان بدى براى مدینه خوب افلاطونى نیستند. در این جا سخن اوگوستین را به یاد مى‏آوریم:
عدالت دقیقاً اصل بنیادى ملک و پادشاهى نیست، بلکه بنیاد عدالت، بى عدالتى است. بنیاد اخلاق، غیر اخلاقى بودن است. بنیاد مشروعیت، نا مشروعى یا انقلاب است… (2)
اگر در سلسله گفتارهایى که در مورد مرز اخلاق و سیاست در طى تاریخ گفته شده، نکته‏اى هم از متأخران و مثلاً از روسو بیاوریم و سه نقطه را به هم وصل کنیم، شاید به درک کمابیش روشنى از نسبت اخلاق و سیاست برسیم. افلاطون که سیاست‏اش عین حکمت و اخلاق بود، سیاست‏مداران را (لااقل در کتاب نوامیس) در قول و فعل از قید اخلاق آزاد مى‏دانست. صاحب «مدینه خدا» هم بر آن بود که نظم مدینه‏ها بر اساس عدالت بنیاد نشده، بلکه عدالت را با نظم تعریف و توجیه کرده‏اند، اما روسو هر چند که مى‏توان نطفه سخن‏اش را در آثار افلاطون جست و جو کرد، در حقیقت بنایى تازه گذاشت و گفت که اخلاق پس از قرار داد یعنى در جامعه سیاسى و با سیاست پدید مى‏آید روسو بعد از ماکیاول و اسپینوزا آمده است. اگر ماکیاول و اسپینوزا سیاست را از اخلاق جدا کرده‏اند، آیا روسو آمده که دوباره این دو را به هم برساند یا به اصل مشترک شان باز گرداند؟
از این گفته‏ها نه جدایى سیاست از اخلاق را مى‏توان نتیجه گرفت و نه مبتنى بودن یکى بر دیگرى را؛ وجه مشترک همه این اقوال این است که پرواى اخلاق همواره با تفکر سیاسى ملازم بوده است. شاید بتوان گفت که افلاطون و سنت اوگوستین دشوارى تحقق سیاست اخلاقى را متذکر شده‏اند و روسو گفته است که اخلاق در جامعه مدنى و سیاسى پدید مى‏آید و قوام مى‏یابد. اکنون اگر صاحب‏نظران سیاسى از اخلاق سخن بگویند، مراد رعایت اصول سیاست مقبول خود آنهاست. اگر چنین نبود به نام اخلاق سوسیالیست و کمونیست همه اصول و قواعد مشهور اخلاقى مورد تجاوز قرار نمى‏گرفت و به همه انواع ظلم و تجاوز، نام عدل و رعایت صلاح مردمان داده نمى‏شد. روشنفکران لیبرال هم وقتى به اخلاق مى‏رسند، اخلاق را عین لیبرالیسم معرفى مى‏کنند و مصداق بى‏اخلاقى را در آرا و آثار نقادان و خرده‏گیران تجدد مى‏بینند و حتى چه بسا آنان را به خیانت نیز متهم کنند و گاهى هم اندرز مى‏دهند که سیاست‏مداران باید از آلام و رنج‏هاى مردمان بکاهند. این هر دو تلقى از اخلاق، در سایه سیاست قرار دارد. آیا طى دو هزار و پانصد سال اخیر رشته‏اى هست که افلاطون، سنت اوگوستین، روسو و فلسفه سیاسى معاصر را به هم متصل سازد؟
ظاهراً بناى جدایى سیاست از اخلاق را متفکرى گذاشته که خود آموزگار سیاست اخلاقى بود. نویسنده «مدینه خدا» هم از مشکل افلاطونى نجات پیدا نکرد تا این که سرانجام، اخلاق و سیاست در اندیشه ماکیاول، هابز و اسپینوزا به صراحت از هم جدا شدند. اگر در این اواخر اخلاق در سایه سیاست جایى نیافت، براى این بود که در خدمت سیاست قرار گیرد. به نظر مى‏رسد سابقه این امر را هم باید در مدینه افلاطون جست. در این جا فرد و اخلاق او تابع مدینه و سیاست حاکمان مدینه است. گفتنى است جهان کنونى از عالم افلاطونى بسیار دور مى‏باشد. چیزى که در تفکر افلاطون اتفاقى و عرضى مى‏نمود، در جهان کنونى به امرى اساسى و بنیادى مبدّل شده است. من نمى‏خواهم بگویم که جدا شدن سیاست از اخلاق تعلیم افلاطونى است، اما چیزى که در عصر جدید و در تفکر ماکیاول، اسپینوزا، هابز، کانت و… محقق شده است، گاهى در تفکر افلاطون و ارسطو سر از روزنى بیرون مى‏آورده و شاید وقت آن دو فیلسوف را مشوّش مى‏کرده است.

پی نوشت:
1) ریاست فرهنگستان علوم.
2) لئواشتراوس، فلسفه سیاسى چیست؟، ترجمه دکتر فرهنگ رجایى، (انتشارات علمى – فرهنگى) 1373، ص 275.

 

منبع: فصلنامه علوم سیاسی / 1383 / شماره 26، تابستان
نویسنده : رضا داوری اردکانی