نگارنده بر آن است تقرّب به مسئله نسبت فهم و تفسیر و داوری در باب جدایی، همراهی و اینهمانی این دو میتواند از منظرهای گوناگون و فضاهای کاملاً متفاوتی اتفاق بیفتد. تقرّب فلسفی و هستیشناسانه به این بحث کاملاً متفاوت با تقرّب زبانشناسانه و معناشناسانه به این بحث است؛ همانطور که تقرّب به این بحث از منظر سرشت قانون و عمل حقوقی و آنچه در فرایند دادرسی قضایی و استدلال حقوقی، تفسیر و یا فهم قانون نامیده میشود، متفاوت با دو منظر پیشین است و طبعاً سیمای پاسخها به مسئلۀ ما، هم به لحاظ محتوا و هم شکل و درونمایۀ استدلال، متفاوت خواهد شد.
تقرّب هستیشناختی به این بحث را در هرمنوتیک فلسفی هایدگر و گادامر شاهد هستیم. این هرمنوتیک، فهم در همۀ أشکال آن – نه خصوص فهم هنری یا فهم ادبی یا فهم فلسفی یا تاریخی – را موضوع تأمل خویش قرار میدهد و به هستیشناسی فهم و شرایط وجودی حصول آن میپردازد. از نظر این دو فیلسوف شهیر آلمانی، فهمیدن، امری وجودی است؛ به این معنا که انسان با دنیای ذهنی خویش و شبکه علایق و انتظارات و پیشدانستهها و پیشداوریهای خود با موضوع شناساییاش مواجه میشود و براساس و رنگگرفتۀ از موقعیت هرمنوتیکی و افق معنایی و دنیای ذهنی خود، به فهم امور و اشیاء میپردازد. بنابراین، فهم در همۀ اشکال و صور آن، تفسیری است و ما تفسیرگر امور و اشیاء، بر محور دنیای ذهنی خویش هستیم و آثار و موضوعات، در ما و حسب افق ذهنی ما، معنادار میشوند.
پس فهم، هماره تفسیری است. تطبیق این تحلیل هستیشناختی بر فهم قانون چنین میشود که قاضی و یا حقوقدان، قوانین و مقرّرات را متأثر از موقعیت هرمنوتیکی خویش فهم میکند و معنای قانون، چیزی جز امتزاج افق معنایی مفسّر با افق معنایی متن قانونی نیست و فهم قانون، تفسیر متن حقوقی از منظر و افق ذهنی مفسّر است. بنابراین، از نظر هرمنوتیک فلسفی، فهم، بیگانه و جداییپذیر از تفسیر نیست و هیچ فهمی منهای تفسیر امکانپذیر نمیباشد و هر فهمی بهناچار تفسیر است.
همانطور که ملاحظه شد، در این رویکرد هستیشناختی، فهم در معنایی موسّع، شامل همۀ اشکال و صور فهمیدن میشود و تفسیر نیز در معنای موسّع آن به کار میرود. پس هر امر معنادار و قابل فهم، از متون و آثار هنری گرفته تا رؤیا و ابزار و اشیاء و افعال و پدیدههای اجتماعی، همگی موضوع فهم و تفسیر است و همه چیز و همه امور معنادار، در دنیای ذهنی ما و حسب تفسیرگری ما، فهم و معنا میشوند.
در تقرّب زبانشناختی به مقوله فهم و تفسیر، دیگر از آن معنای موسّع از فهم و تفسیر، خبری نیست؛ بلکه معنای گفتار و عبارات ملفوظ و مکتوب، محور فهم و تفسیر است. فهم متن و گفتار، درک معنای آن است. در پس این تلّقی مضیّق از فهم، که محدود به فهم متون و گفتار است، پرسش این است که آیا فهم متن غیر از تفسیر آن است یا آنکه تفسیر، در خدمت فهم متن است یا آنکه این دو، تنها دو تعبیر از یک فرایند هستند؟
واقعیت این است که در فضای مطالعات زبانی، همگام با گسترش و غنای مباحث زبانی و رشد مطالعات هرمنوتیک روششناختی، تلقی از تفسیر و درنتیجه، رابطۀ «فهم متن» و «تفسیر متن» دچار تحوّل و تغییر شده است. در مغربزمین و در هرمنوتیک پیشامدرن که به هرمنوتیک سنّتی موسوم است، تفسیر متن، اخص از فهم متن است و تفسیر با عنوان امری موردی و عارضی، در مواقعی وارد فرایند فهم متن میشود. در تلقی سنّتی از هرمنوتیک، فهم متن یک فرایند طبیعی و قاعدهمند است. الفاظ گویای معانی هستند و خواننده برای فهم متن به چیزی جز دانستن زبان متن و قواعد دستوری و معانی لغات، نیاز ندارد. البته در مواردی که ابهامی در متن باشد و فهم آن با مشکل مواجه شود، پای تفسیر به میان میآید؛ یعنی تفسیر و فنّ هرمنوتیک در مواردی برای پرهیز از سوء فهم، چارهساز میشدند.
پیشفرض این هرمنوتیک سنّتی، آن است که ما خوانندگان و قاریان متن، با متن و عبارات زبانی مواجهیم و حالت طبیعی، سهولت درک معانی جملات است و اگر در مواردی با مشکل و ابهام روبهرو شویم و شرایط غیرعادی شود، به تفسیر نیاز میافتد.
شلایر ماخر تلقی متفاوتی از تفسیر و رابطۀ آن با فهم عرضه کرد. منشأ این تحوّل، تغییر در آن پیشفرض و طرح این نکته بود که ما در جایگاه خوانندۀ متن، با صرف متن مواجه نیستیم، بلکه با ماتن و مؤلف مواجهیم؛ هدف قرائت متن، درک معنای لفظی جملات نیست، بلکه درافتادن به دنیای ذهنی مؤلف و بازسازی و بازتولید قصد و نیّت و دنیای ذهنی اوست. فهم متن، به صرف تفسیر دستوری آن و کشف معانی الفاظ به دست نمیآید، بلکه این تنها گام اوّل و مقدماتی است. گام دوّم، درک فردیّت مؤلف و دنیای ذهنی اوست که تفسیری روانشناختی است که از خلال درک سبک او و بازتولید دنیای ذهنی او به دست میآید. پس فهم کامل یک متن، همیشه امری تفسیری است و از طریق تفسیر روانشناختی دنیای ذهنی مؤلف، فراهم میآید.
بنابراین، از نظر شلایر ماخر نیاز به تفسیر، امری دائمی و مستمر است، نه آنکه امری عارضی و موردی باشد. فهم، اعم از تفسیر نیست، بلکه فهم توأم و مقارن تفسیر است. به قول هانس گادامر «دستاورد هرمنوتیک رومانتیک شلایر ماخر آن است که فهم، هماره تفسیر است. ازاینرو تفسیریبودن، شکل آشکار هرگونه فهمی است».
آنچه شلایر ماخر، تفسیر مینامد و فهم کامل متن را در گرو آن میداند، تنها در بخش اوّل و گام نخست آن، وجه زبانی دارد؛ یعنی آنچه او «تفسیر گراماتیکال» میخواند و متکی بر دانشهای زبانی نظیر لغت و دستور زبان است. امّا گام و بخش دوّم این تفسیر، غیرزبانی است و او آن را «تفسیر فنّی و تکنیکی» مینامد. این تفسیر، بُعد روانشناختی دارد و به درک، ذهنیّت مؤلّف و وجوه سوبژکتیو او مربوط است و به دنبال بازتولید و بازسازی فکر و اندیشه مؤلّف پیش از استخدام زبان و واژگان است؛ پس امری حدسی و گونهای پیشگویی است و فاقد هرگونه وجه زبانی است. شلایر ماخر بهخوبی واقف بود که قواعد و اصول زبانی که به کار بخش اوّل تفسیر میآید، در این ساحت و عرصه، فاقد کارآیی است و نمیتوان در بازسازی پیشگویانه و حدسی دنیای ذهنی مؤلّف به این قواعد تکیه کرد. وی احساس روشنی به عدم امکان قاعدهمندکردن و بهضابطهدرآوردن این جنبۀ حدسی و گام دوّم تفسیر، داشت.
رشد و شکوفایی مطالعات فلسفی مربوط به زبان در قرن بیستم بهویژه پس از تأکید ویتگنشتاین در دورۀ اخیر تفکر فلسفی خویش بر نقش کاربری زبان در معنای اظهارات زبانی، فضای جدیدی برای بحث در نسبت تفسیر و فهم گشود. تفطّن برخی فیلسوفان زبان، نظیر جان لانگشا و آستین و جان سرل بر اینکه اظهار زبانی، «فعل گفتاری» است، نقش کاربر زبان و معنای مقصود و مراد او را در ارتباط زبانی برجسته کرد و نقد و معارضۀ جدّی و محکمی علیه نظریههایی که ارتباط زبانی را یکسره و بهتنهایی بر محور وجه سمانتیکی این ارتباط و روابط الفاظ و معانی خلاصه میکردند، رقم زد. این رویکرد فلسفۀ زبانی، بهوضوح نشان داد خواننده متن و مخاطب گفتار در هر ارتباط زبانی، با متن و گفتار مواجه نیست، بلکه با فاعل ارتباطی و فاعل فعل گفتاری مواجه است که از طریق کاربست زبان میخواهد فعلی ارتباطی را به انجام رساند. پس آنچه با عنوان معنای این ارتباط زبانی اهمیت و محوریّت دارد، فعل مضمون در اظهار زبانی است؛ یعنی آن قصد و نیّتی که کاربر زبان را واداشته است فعلی زبانی و ارتباطی زبانی را به انجام رساند. این تحلیل از ارتباط زبانی میان دو قسم معنا تفکیک قائل میشود:
الف) معنای سمانتیکال؛
ب) معنای پراگماتیکال یا کاربردشناسانه؛
معنای سمانتیکال، آن معنایی است که برآمده از واژگان متن و گفتار است؛ امّا معنای کاربردشناسانه، آن معنای مقصود فاعل گفتاری است که از طریق اظهار زبانی، قصد القای آن را به مخاطب دارد. بنابراین، زمینهها و قراین همراه اظهار زبانی نیز همچون نفس الفاظ، در فهم مراد و مقصود او مؤثر هستند و نمیتوان به صرف معنای الفاظ بدون ملاحظه قصد و نیّت و گونۀ فعلی که گوینده و مؤلف قصد انجام آن را دارند، قراین و زمینههای حاکم بر متن و گفتار، به معنای واقعی و پراگماتیکال ارتباط زبانی، واقف شد.
نظر به اینکه معنای پراگماتیکال به صرف ملاحظات لغوی و زبانی و قواعد دستوری فراچنگ نمیآید و هماره برای درک آن نیازمند شناخت قصد گوینده کلام و توجه به زمینهها هستیم، پس فهم معنای متن و درک صحیح فعل گفتاری، هماره نیازمند تفسیر است. در این تلقی، تفسیر به معنای تلاش برای درک فعل مضمون در کلام است و چون فهم معنای سمانتیکال، هدف مواجهۀ با متن و گفتار نیست و فهم معنای پراگماتیکال هدف نهایی است، پس تفسیر همه جا قرین فهم متن است و این دو جداییناپذیرند؛ چه در تفسیر و فهم قانون و چه هر قسم اظهار زبانی دیگر.
آیا تفطّن به نقش زمینه و اموری ورای معنای لفظی عبارات، باور به همهجا حاضربودن تفسیر و نیاز مستمر به آن در فهم متون را ثابت میکند؟ برخی نظیر مارمور، چنین عقیدهای ندارند. از نظر وی، ارتباط زبانی یک فعالیت قاعدهمند و تابع انواع اصول و قراردادهای پذیرفتهشده در یک زبان طبیعی است. درک مشترک این اصول و قواعد تفهیم و تفاهم، این ارتباط زبانی را میسّر میکند. این عوامل و عناصر قاعدهمند دخیل در ارتباط زبانی، در بخش قابل توجهی به اصول لفظی و معنای الفاظ و قواعد دستوری مربوط میشوند و البته بخشی به قراین و زمینه کلام باز میگردند. صرف دخالت زمینه و اطلاع از آن در فهم معنای مقصود، باعث نمیشود معتقد شویم در کنار اتکا به فهم خود از وجوه ادبی و لغوی و قواعد ارتباط زبانی، به کار متفاوتی به نام تفسیر نیازمندیم که محور و موضوع آن درک نقش زمینه و امور ورای زبانی در محاوره و اظهار زبانی است. درک و فهم زمینهها نیز بخشی از فعالیت ذهنی در درک معنای متن و گفتار است و همان طور که وجوه لغوی و دستوری جزء اطلاعات مشترک میان فاعل اظهار زبانی و مخاطب و فهمکنندۀ آن است، زمینهها نیز جزء همین اطلاعات مشترک است که اگر مخاطب گفتار و نوشتار برآن واقف شود، درک مراد و معنای مقصود حاصل میشود. پس تلاش جداگانهای با عنوان تفسیر اتفاق نمیافتد و هرچه هست، فهم متن و گفتار بر اساس اطلاعات مشترک میان طرفین این ارتباط زبانی است. بله گاه مواردی پیش میآید که تفسیر ضرورت پیدا میکند یا به دلیل اینکه بُعدی از ابعاد زمینه مورد اتکای صاحب اظهار زبانی، صریح و روشن نیست یا جنبهای از محتوای معنایی با وجود تفطّن به زمینه همچنان مبهم است. اینگونه موارد حکم استثنا را دارند. پس جریان طبیعی فهم متن و گفتار بینیاز از اقدام تفسیری است و تفسیر امری غیرمستمر و عارضی در فرایند ارتباط زبانی است.
آنچه در این صفحات گذشت، نظرهایی بود که بدون تمرکز بر خصوص قانون و فضای حقوق، به چیستی تفسیر و نقش آن در فهم اظهارات زبانی میپرداخت و اشاره شد که برخی تحلیلهای فلسفی و هستیشناسانه از فهم و یا تلقی از هدف اصلی هرمنوتیک و فهم متن و یا دیدگاه خاص راجع به ماهیت اظهار زبانی، همهجا حاضربودن تفسیر در فرایند خوانش و فهم متن را توجیه میکرد که طبعاً بر فهم قانون و متون حقوقی نیز منطبق میشود. امّا لازم است به بررسی دیدگاههایی بپردازیم که بدون توسل به نظریهپردازیهای عام و کلی فلسفی و زبانشناختی و هرمنوتیکی و با تمرکز بر خصوص سرشت قانون و یا ماهیت استدلال قضایی و فهم قوانین و منازعات حقوقی، به مسئله مورد نظر ما، یعنی جایگاه تفسیر در فهم قانون تقرّب پیدا میکنند.
بریده ای از کتاب هرمنوتیک حقوقی اثر استاد احمد واعظی