نظريه عدالت به مثابه يك نظريه اخلاقى

0
71

رالز در مواضعى از كتاب نظريه عدالت از اين واقعيت پرده بر مى‏دارد كه نگرش اخلاقى و فلسفه اخلاق معاصر غرب عميقا تحت تأثير برخى گونه‏هاى نفع‏انگارى است كه بر اثر مساعى نويسندگان بزرگى نظير هيوم، استوارت ميل، آدام اسميت شكل گرفته است. اين نويسندگان با طرح مباحثى در حوزه انسان‏شناسى، اقتصاد، اخلاق و سياست عملاً موفق شده‏اند كه ديدگاه فلسفى ـ اخلاقى جامعى (comprehensive) را رقم زنند كه توانسته است براى مدتى طولانى نظريه اخلاقى غالب و مسلط غرب را تشكيل دهد. بنابراين نظريه اخلاقى ـ فلسفى نفع‏انگارى در مقوله عدالت توزيعى و ساختار اجتماعى تأثير خاص خويش را داشته است و عملاً ساختار اساسى جوامع دموكراتيك و ليبرال معاصر به پشتوانه اين نظريه سيستماتيك نفع‏انگارانه سامان يافته است و پنداشت و تصور از عدالت اجتماعى تحت تأثير اين نظريه اخلاقى شكل گرفته است.
از نگاه رالز، على‏رغم وجود نقاط ضعف در اين ديدگاه اخلاقى جامع و نفع‏انگار، منتقدين و نظريه‏هاى اخلاقى رقيب موفق نشده اند كه سيستمى فلسفى و اخلاقى جانشين براى نفع‏انگارى ارائه دهند. رالز هدف اصلى نظريه عدالت خويش را ارائه نظريه اخلاقى سيستماتيك رقيب و جانشين براى اين جريان نفع‏انگار مسلط و غالب معرفى مى‏كند و مى‏نويسد:
اغلب در طول تاريخ فلسفه اخلاق دوران مدرن گونه اى از نفع‏انگارى نظريه سيستماتيك مسلّط و غالب بوده است. يكى از دلايل اين تسلط، حمايت تعداد قابل توجهى از نويسندگان برجسته كه هر يك در زمينه كار خود حقيقتا اثرگذار بوده‏اند، از اين نظريه بوده است. ما گاه فراموش مى‏كنيم كه نفع انگارانى نظير هيوم، آدام اسميت، بنتام و ميل، نظريه پردازان اجتماعى و اقتصاد دانان درجه اولى بوده‏اند و نظريه اخلاقى
كه اينان ارائه كردند چارچوبى بود كه نيازهاى علائق وسيع فكرى آنان را ارضا مى‏كرد و يك شماى جامع انديشه را در اختيار مى‏نهاد. منتقدان آنان اغلب نقدشان را به حوزه‏هاى بسيار محدودى معطوف مى‏كردند… . به اعتقاد من، منتقدان از ساختن يك تلقّىِ اخلاقى عملى و سيستماتيك در مقابل نظريه نفع انگارى عاجز بوده‏اند.
رالز معتقد است كه در برابر اين دكترين جامع نفع انگار كه نظريه مسلط اخلاقى ـ فلسفى دوران مدرن است و پشتوانه اخلاقى و فلسفى لازم در زمينه نظم اجتماعى و عدالت توزيعى را در اختيار مى‏نهد، دو نظريه اخلاقى رقيب مطرح شده است كه به علت ضعف و فتورى كه دارند نمى‏توانند اين رقيب توانمند را از ميدان به در كنند. شهودگرايى (intuitionism) و كمال‏گرايى (perfectionism) دو نظريه اخلاقى رقيب نفع انگارى قلمداد مى‏شوند. از نگاه رالز اين دو مكتب فلسفى ـ اخلاقى نمى توانند ديدگاه قابل قبول و اقناع كننده‏اى در زمينه سنجش اصول عدالت و تشخيص مبناى اساسى عدالت اجتماعى عرضه نمايند.
رالز، اصطلاح شهودگرايى را در معنايى وسيع‏تر از آن‏چه در فلسفه اخلاق به عنوان يك مكتب اخلاقى شناخته شده است، به كار مى‏برد. شهود گرايى اصطلاحى به ديدگاهى اطلاق مى‏شود كه مفاهيم اساسى اخلاق و قضاياى پايه اخلاق را امورى شهودى مى‏داند كه ما ضرورت صدق آنها را وجدان و شهود مى‏كنيم. در ميان فلاسفه اخلاق غرب در قرن بيستم جورج ادوارد مور مدافع جدى اين ديدگاه است. در كاربرد وسيع اين واژه توسط رالز، شهودگرايى به معناى ديدگاهى است كه از ارائه معيارهاى ثابت و مشخص و تغيير ناپذير جهت داورى در مقولات ارزشى از جمله
مبحث اصول عدالت طفره مى‏رود. از نظر رالز نظريه‏هاى شهودگرا دو جنبه اصلى را دارا هستند: نخست آن‏كه آنها بر تكثّر اصول و معيارهاى اوّليه (First principles) صحّه مى‏گذارند. نتيجه پذيرش اين تكثّر و عدم اصرار بر معيار بودن اصول اوّليه متعيّن و خاص آن است كه در مواردى كه فرد با پيشنهادهاى عملى متفاوتى روبه رو مى‏شود كه اقتضاى اين اصول اوّليه متكثرند به اتكاى هيچ‏كدام از آنها به عنوان معيار اصلى و عام نمى توان به داورى ارزشى مشخصى رسيد.
در واقع، جنبه دوم نظريه‏هاى شهودگرا تأكيد بر اين نكته است كه هيچ روش صريح يا طبقه‏بندى منظم اصول وجود ندارد تا نقطه اتكاى داورى درباره اين اصول متكثر رقيب قرار گيرد و در موارد تعارض، مشكل ارزيابى و تشخيص اين‏كه كدام عمل عادلانه و حق است را حلّ و فصل نمايد. از نظر شهودگرايان در هر مورد از موارد تعارض اصول ارزشى و اخلاقى، اين شهود فردى ما در آن مقطع است كه داور نهايى است و تعادل ميان اصول اوّليه را برقرار مى‏كند. به كمك شهود فردى قادر به تشخيص حق و عادلانه بودن در هر مورد هستيم. پس بر اساس شهودگرايى اصول و قواعد مقدم بر سايرين (Priority rules) وجود ندارد كه مبنا و اساس پايه تشخيص عدالت (مثلاً اصول حاكم بر ساختار اساسى جامعه) قرار گيرد.
براى مثال زمانى كه اصل نفع (principle of utility) اقتضا مى‏كند كه براى تأمين عدالت بهترين شيوه عبارت از به حداكثر رساندن نفع و بهره‏مندى براى حداكثر تعداد افراد جامعه است، در نقطه مقابل، “اصل برابرى” عدالت توزيعى را در توزيع منصفانه مزايا و مواهب ميان افراد جامعه مى‏داند؛ به گونه‏اى كه همه افراد به طريقى از مزاياى حاصله بهره‏مند شوند. از منظر شهودگرا براى هر يك از اين دو ايده مى‏توان نمودارهايى رسم كرد و دلايلى اقامه كرد كه از زاويه‏هايى قابل تصديق و پذيرش
باشد امّا دليلى وجود ندارد كه يكى از آنها را به عنوان اساس و معيار يگانه جهت ترسيم ساختار جامعه و بر پايه نظم اجتماعى در نظر گرفت.
ارزيابى ما درباره اين اصول و راه حل‏هاى پيشنهادى متأثر از تفاسيرى است كه از شرايط و نتايج ارائه مى‏دهيم. اين تفسيرها و ارزيابى‏ها ولو به‏طور ناخودآگاه تحت تأثير اصول و معيارهاى اخلاقى و فلسفى و معرفتى ما واقع مى‏شوند و از آن گريزى نيست ولى تأكيد شهودگراها بر اين نكته است كه نمى توان به نحو رسمى و نهادينه شده برخى اصول و ضابطه‏ها را به عنوان معيار و مبناى تكوين ساختار اجتماعى و ارزيابى درست از نادرست و عادلانه از غيرعادلانه قرار داد. بنابراين در عين حال كه ما به طور موردى درباره اصول اوّليه و ضوابط ارزشى رقيب به داورى و اظهارنظر شهودى مى‏پردازيم و اين داورى‏ها قطعا برخاسته از پذيرش معيارها و اصولى است ولى هيچ دليلى وجود ندارد كه به طور رسمى و نظير يك قانون اساسى برخى از اين اصول متكثّر را به عنوان اصول عدالت و پايه عدالت توزيعى و اجتماعى معرفى كنيم. و آن اصول را پايه‏هاى اصلى تكوين ساختار اجتماعى مطلوب و عادلانه بشناسيم.
رالز معترف است كه دليلى روشن براى ردّ مدعاى شهودگرايان در اختيار ندارد و تكثّر اصول اوّليه را به عنوان يك واقعيت تصديق مى‏كند. نكته اساسى رالز آن است كه نظريه عدالت وى قادر است كه تقدم حقانيت اصول خاصى را به عنوان اصول عدالت و مبناى اخلاقى و عقلانى همكارى اجتماعى و ساختار اساسى جامعه به كرسى بنشاند. و بدين وسيله با نكته مركزى شهودگرايى يعنى فقدان اصول تدوين شده (constructive criteria) مقابله كند.
شهودگرايى به سبب عدم ارائه اصول و معيارهاى مدوّن و مشخص به عنوان ضابطه روابط اجتماعى عادلانه هرگز نتوانست جانشينى جدى براى نفع انگارى محسوب شود و اين جريان مسلط را از ميدان به در كند. امّا رالز اميدوار است كه
نظريه عدالت وى با جبران اين نقص و تأكيد بر اصولى خاص به عنوان اصول عدالت پشتوانه اخلاقى و فلسفى جديدى براى نظم اجتماعى عادلانه ارائه دهد و رقيب فكرى مسلط را كنار زند. كارى كه شهودگرايى به سبب تدوين‏گرا و اساس‏گرا (constructive) نبودن از عهده بر نيامد و كمال‏گرايى (perfectionism) نيز به سبب نواقصى كه دارد قادر به انجام آن نيست.
رالز دو گونه از “كمال‏گرايى” را مورد توجه قرار مى‏دهد: در گونه اوّل “اصل كمال” (The principle of perfection) به عنوان اصل پايه و يگانه نظريه ارزشى و اخلاقى غايت‏گرا (teleological) مطرح مى‏شود. بر اساس اين اصل، ترتيبات اجتماعى و تعريف وظايف و الزامات افراد و نهادهاى اجتماعى بايد به گونه اى سامان يابد كه به حداكثر رساندن برترى و تفوق بشر در هنر، علم و فرهنگ را به همراه داشته باشد، براى نمونه فيلسوف آلمانى «نيچه» از طرفداران اين رويكرد است، از اين رو در آثار خويش به طور غير متعارفى براى مردان شاخص و بزرگى نظير سقراط و گوته، شأن و اعتبار قائل مى‏شود. از نظر «نيچه» بشر بايد به سبب پروراندن “ابرمرد” به تلاش خويش براى ادامه حيات ادامه دهد و ما تنها با تلاش براى پديد آمدن اين نمونه‏هاى برتر و عالى به زندگى خويش معنا مى‏دهيم.
گونه معتدل‏تر كمال‏گرايى به “اصل كمال” و سعادت بشر به عنوان معيارى براى تنظيم حيات فردى و اجتماعى توجه مى‏كند، امّا نه به عنوان يگانه معيار اين گونه كمال‏گرايى كه در ميان متفكرانِ مشهور و برجسته اى نظير ارسطو طرفدارانى دارد ضمن تأكيد بر اهميت كمال‏گرايى به لزوم برقرارى تعادل ميان كمال‏گرايى و ديگر غايات و مطلوبيت‏هاى زندگى انسانى سفارش مى‏كنند. از منظر اين رويكرد اين تعادل تنها به طريق شهودى امكان‏پذير است و قاعده ثابت و تدوين شده‏اى وجود
ندارد. به همين دليل مقوله كمال‏گرايى و تأثير آن در حوزه تنظيمات اجتماعى و توجيه روابط و نهادهاى مؤثر در حيات اجتماعى متفاوت خواهد بود و اين تفاوت وابسته به نقشى است كه در فرآيند متعادل كردن معيارها و انگيزه‏هاى متباين خويش با عنصر كمال‏گرايى به اين عنصر مى‏بخشيم. براى نمونه، كسى كه بر آن است دست‏آوردهاى عظيم يونانيان باستان در هنر و فلسفه و علم، عمل برده‏دارى آنان را موجه مى‏كند و نظام برده‏دارى پيش نياز ضرورى آنان براى وصول به اين كمالات هنرى و علمى بوده است. آشكارا نقش عظيمى به اصل كمال‏گرايى در تنظيم حيات اجتماعى داده است و سلب آزادى بردگان را كاملاً عادلانه دانسته و آن را به واسطه اصل كمال توجيه كرده است.
در يك حالت ملايم تر از كمال گرايى ممكن است كسى به اين اصل متمسك شود تا عطف توجه بيشتر به باز توزيع ثروت در يك نظام مبتنى بر قانون اساسى و افزايش ماليات بر اقشار غنى را عادلانه و موجه بنمايد با اين استدلال كه اين امر موجب كمك به تأمين مقدمات رشد و ارتقاى پاره‏اى كمالات مى‏شود.
به هر تقدير، گونه اوّل كمال‏گرايى گرچه مانند نظريه عدالت رالز بر اصل و پايه مشخص پاى مى‏فشارد و مشمول اعتراض قبلى رالز به شهود گرايى (فقدان وجود اصل مدون) نمى‏گردد لكن فى حد ذاته قابل دفاع نيست و با اشكال‏هايى مواجه است. از نظر رالز، گونه دوم كمال‏گرايى به عنوان يك نظريه اخلاقى طرفداران زيادى دارد و مقابله فكرى با آن كار آسانى نيست و از استدلال‏هاى محكمى برخودار است.
با وجود اين، دچار همان مشكل شهود گرايى است، زيرا اين قسم كمال‏گرايى بر اصول مدون و ثابت خاصى به عنوان پايه و اساس ساختار نظم اجتماعى و نظام حقوق و وظايف افراد و نهادها تأكيد نمى‏شود، از اين رو نمى‏تواند جانشين
سيستماتيك و منظمى براى نفع انگارى محسوب گردد. به نظر رالز «نظريه عدالت به مثابه انصافِ» او تنها نظريه اخلاقى است كه شكاف تئوريك موجود را پر مى‏كند و نظريه اى رقيب و جانشين براى نفع انگارى ارائه مى‏دهد.

 

بریده ای از کتاب جان رالز، از نظریه عدالت تا لیبرالیسم سیاسی اثر استاد احمد واعظی