فرهنگ چیست؟ عرض آن، طول آن و دامنه آن تا کجاست و چه نسبتی با نظام اجتماعی دارد؟ و در کدام بخش اجتماع حضور دارد؟
فرهنگ، حوزهای از معرفت است که وارد زندگی «مشترک» بشر میشود.
وقتی حقیقتی که در افق درک یک فرد قرار گرفته است، بین انسانها بسط پیدا میکند آن معنی بسط یافته در ذهنیت مشترک افراد حضور مییابد و در این هنگام وارد حوزه فرهنگ میشود.
با این حساب، مطلبی که فیحدنفسه حق یا باطل است، با بیان، یا گفتگو به عرصه فرهنگ راه مییابد. «ان الباطل تموت بترک ذکره». باطل اگر یاد او، ادراک او و توجه به او، ترک شود از عرصه فرهنگ رخت برمیبندد، البته این مخصوص به باطل نیست. حق هم همینطور است. اگر حق هم وارد گفتگوی عمومی نشد، وارد زندگی و احساس مشترک جامعه نشد، از عرصه فرهنگ رخت برمیبندد. منطق بسط و توسعه فرهنگ، با منطق صدق و کذب و با منطق شناخت حق و باطل، فرق میکند، تبیین اینکه چه چیزی درست است یا چه چیزی غلط، منطق و روش خاصی دارد. اینکه چه چیزی و چگونه میتواند در ادراک عمومی جامعه و در زندگی اجتماعی بسط پیدا کند، منطق ویژهای دارد. با تبلیغ خطابه، وعظ، شعر، قدرت، ابزارهای اقتصادی و ابزارهای سیاسی است که مطلبی بسط و توسعه پیدا میکند.
شیوه تعامل فرهنگها با هم و شیوه تأثیرپذیری فرهنگها را از هم میتوان با روش علمی تحقیق کرد و شناخت، اما بسط و گسترش آنها الزاماً با روشهای علمی میسر نیست. لذا دین، چند نوع منطق و چند نوع روش را برای چند نوع کار، لازم میداند.
«ادع الی سبیل ربک بالحکمئ و الموعظئ الحسنه.»
حکمت یک چیزی است، بحث و موعظه و خطابه و آداب سخن گفتن و تبلیغ شایسته داشتن یک چیز دیگر. بحث بسط و گسترش است. پس فرهنگ چیست؟ فرهنگ، حصهای از ادراک و آگاهی است که به عرصه زندگی عمومی بشر وارد شده و میشود. کدام بخش از زندگی بشر آگاهانه نیست؟ هیچ بخشی از زندگی اجتماعی بشر را نمییابیم که در آن آگاهی وجود نداشته باشد.
همین بحثی که در اینجا مطرح کردهایم؛ شکلگیریاش، دوام و استمرارش، حضورش و قوامش به آگاهی ما و به معرفت ماست.
رفتارهای مختلف اجتماعی، سیاسی و اقتصادی که داریم، بر مدار آگاهی ما سازماندهی یافته است. «قیمه کل امر ء ما یعلم»؛ قیمت و ارزش هر انسان به معرفت او و به نوع آگاهی اوست. قیمت هر اجتماع هم، به نوع معرفت و آگاهی اوست. هر جامعهای بر حسب نظام معرفتی خاصی که دارد، عمل میکند. ما نظامهای اجتماعی و سازمانهای اجتماعی را تقسیمبندی میکنیم. نام برخی را سازمانها و نهادها یا نظامهای فرهنگی میگذاریم و در کنار آن اقتصادی، سیاسی و حقوقی را هم قرار میدهیم.
هر کدام نوع خاصی از مدیریت و برنامهریزی را طلب میکند. آیا واقعاً میتوان این نظامها را از هم تفکیک کرد؟ میتوان گفت برخی از سازمانها و نهادها فرهنگی هستند و بعضی دیگر مثلاً اقتصادی یا سیاسیاند؟ پاسخ به این پرسش هم آری است و هم نه!
ما تردیدی نداریم که کارکرد برخی از سازمانها، چه در هدفگذاری و چه در مأموریتی که دارند، یک نشان کاملاً فرهنگی دارد. اما برخی از این مجموعهها، واقعاً این گونه نیستند. برای مثال آموزش و پرورش وزارت فرهنگ و ارشاد و آموزش عالی هرکدام یک سازمان یا مجموعه گسترده فرهنگی هستند. اما آیا میتوانیم حضور اقتصاد و تصمیمات اقتصادی را در این سازمانها نادیده بگیریم و بگوییم: اینجا جای اقتصاد نیست. آیا میتوانیم بگوییم سازمان برنامهریزی و بودجه یک سازمان فرهنگی نیست. بلکه صرفاً یک سازمان اقتصادی است؟
یک تأمل کوچک نشان میدهد که اینگونه نیست. تصمیماتی که در عرصه اقتصاد گرفته میشود، کاملاً در عرصه فرهنگ تأثیرگذار است و اگر مدیریتی در آنجا اعمال شده و تدبیری اندیشیده شود، اینکه آن مدیریت و تدبیر، چه هدف فرهنگی را در نظر داشته باشد، کاملاً در سازمان و بخشهای فرهنگی آن مؤثر است و یعنی نوع مدیریت سازمان برنامه و بودجه، وزارت اقتصاد و دارایی یا وزارت صنایع و…، بر حوزه فرهنگ تأثیر مستقیم دارد. از سویی دیگر عملکرد آموزش عالی، آموزش و پرورش و دیگر بخشهای مختلف فرهنگی مستقیماً در حوزه مسایل اقتصادی و سیاسی تأثیرگذار است.
مدیرانی که در عرصه اقتصاد کار میکنند، توسعه را مدنظر دارند اما آنها از توسعه چه برداشتی دارند؟ فرهنگ توسعه در بین آنها چیست؟ وقتی به مقوله فرهنگ میپردازند، سعی میکنند فرهنگ را با نگاه توسعه آن هم با مفهومی که در دنیای امروز میشنانسیم. تحلیل کنند؟ یا توسعه را در چارچوب فرهنگ خودشان قرار داده و تبیین میکنند؟ بحث اصلی این بود که فرهنگ با نظام اجتماعی چه ارتباطی دارد و دیگر اینکه دامنه فرهنگ تا کجاست؟!
بحث دیگری که ناگزیریم به آن توجه کنیم این است که فرهنگ لایههای مختلفی دارد. طول و لایههای طولی، و همچنین یک بخشهای عرضی دارد، به عبارتی دیگر فرهنگ عرض و طول و عمق دارد برخی از لایههای فرهنگ نشانگر عمق آن هستند، برخی از این لایهها، لایههای سطحی هستند، برخی عمیقترند و برخی از بخشهای فرهنگ در عرض همدیگرند. در مجموع فرهنگ انسجام وحدت و یکپارچگی دارد، در درون هر فرهنگ ابعادی وجود دارد که در عرض هم قرار دارند. اگر ما نهادی با عنوان وزارت آموزش عالی آموزش و پرورش یا وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی داریم. میدانیم که اینها بخشهای مختلف فرهنگی هستند. حتی بخشهایی که آنها را به طور مستقیم با فرهنگ مرتبط نمیدانیم، غیرمستقیم فرهنگی هستند. اینها در عرض هم قرار میگیرند.
فرهنگ یک لایه طولی هم دارد. فرهنگ، لایههای سطحیتری هم دارد. در هر فرهنگ، مجموعهای از مسایل اساسی و بنیادی وجود دارد.
گفتگوی من و شما یا حتی صرفنظر از گفتگو، همین نشستنها و نحوه نگاهی که به هم داریم. همه اینها هویتی فرهنگی دارد که زیرساخت آن نوعی از معرفت است.
شما با نوع نگاه کردنتان میتوانید بنده را تشویق کنید تا بحثم را در مسیری خاصی ادامه دهم. اگر طور دیگری به من نگاه کنید، متوجه میشوم مشکلی به وجود آمده یا شنوندگان حوصلهی صحبتهای مرا ندارند. زیرا به قول معروف: «مستمع صاحب سخن را بر سر حرف آورد». در گفتگوی ما، معانی حروف، در پناه شناخت فرهنگی که نسبت به کلمات داریم؛ شکل میگیرد. که این هم بخشی از فرهنگ است کلمات روز به روز، تغییر پیدا کنند. کلمات و استفادههای جدیدی به وجود میآید که هرکدام، بار عاطفی و احساسی خاصی را منتقل میکنند. علاوه بر این سطوح، یک سری از سطوح فرهنگ وجود دارد که مقداری دقیقتر و عمیقتر است و تغییرات جزئی در آنها حساسیت ایجاد نمیکند. اصلاً بعضی سطوح فرهنگ، باید دائماً تغییر کند. اگر ثباتی در آنها وجود داشته باشد، یک مشکل یا تنش اجتماعی ایجاد میشود. ممکن است بسیاری از نظامها دگرگون شود. اقتصاد، سیاست، نحوه ساختمانهای ادراکی آدمها و همچنین عواطف و احساساتشان عوض شود. گاه حتی فرهنگ و تمدن عوض میشود. مثلاً با یک سری تغییرات زبانی، نمیگویند فرهنگ عوض شد بلکه اتفاقاً میگویند این فرهنگ سیال و پویا است. اما در مقابل بخشهایی از فرهنگ هم هست که اگر در معرض تزلزل قرار گیرد؛ میگویند این فرهنگ دچار بحران و آسیب شده است. بخشهایی از فرهنگ غرب، بعد از رنسانس تغییر یافته و بخشهایی از آن هم ثبات خود را حفظ کرده است. که در این حال میگویند: فرهنگ غرب، فرهنگی است که استمرار پیدا کرده و دارد بسط پیدا میکند. در فرهنگ و تمدن اسلامی هم با چنین وضعی مواجهیم. چیزهایی وجود دارد که بودن آنها میشود تمدن اسلامی و اگر نباشند یا در معرض تغییر و تحول قرار گیرند، میگویند سنت و تمدن اسلامی در معرض تغییر و تغیر قرار گرفتند. بدون شک زبان بخشی از فرهنگ است. اما من و شما هیچ کدام زبان را مقوم بر فرهنگ اسلامی نمیدانیم. دلیلش این است که بسط اسلام در بخشهایی از دنیا زبان را تغییر داد. مثل مصر و در دیگر بخشها این کار را نکرد.
نمیتوان گفت ایرانیان جز ء فرهنگ و تمدن اسلامی نیستند. یا چون زبانشان فارسی است، کمتر توانستهاند. برخی خواستهاند عنصر مقوم هر فرهنگ و تمدن را قدرت و اقتدار سیاسی و نظامی آن معرفی کنند و بقیه امور را در حاشیه اقتدار رقم بزنند و بگویند اقتدار که عوض شد، فرهنگ و تمدن نیز کاملاً عوض میشود.
در طول تاریخ دوران اسلامی، هجومهای زیادی به کشورهای اسلامی شده است.
اما هجومهای نظامی انجام شده، پیامد تغییر فرهنگ و تمدن را به همراه نیاورده است بلکه مهاجمان پس از مدتی در درون این فرهنگ استحاله شدند. نمونه بارز آن مغولان هستند که خود اسلام نیز وقتی که بسط پیدا کرد، همه جا همراه با قدرتش نبود. مثلاً در بزرگترین کشورهای اسلامی مثل کشورهای آسیای جنوب شرقی فرهنگ و تمدن اسلامی اصلاً با حضور سیاسی همراه نبود. درون هر فرهنگ مفاهیم، معانی و آگاهیهایی وجود دارد که نقش کلیدی و محوری دارند و وقتی وارد زیست جهان و عرصه آگاهی بشر شوند؛ بقیه حوزههای ادراکی و معرفتی را تحتالشعاع خود قرار میدهند.
در فرهنگ و تمدن اسلامی، توحید، یکی از این کلمات و مفاهیم است. «قولوا لااله الا ا… تفلحوا». در آیات قرآن آمده است که بشر آنچنان که باید، توحید را نشاخته است. «ما عرف ا… حق معرفته».
یا کلماتی مثل عبودیت، عبادت، یقین، علم، عقل و… که اینها نیز در فرهنگ و تمدن اسلامی مفاهیمی کلیدی دارد. عمدتاً مفاهیم و معانی معرفتی فرهنگ، همان معانی و مفاهیمی هستند که پرسشهای بنیادین وجودی انسان را پاسخ میدهند؛ به دغدغههای مشترک طول تاریخ بشر و اموری که انسانیت، زندگی و حیات و ممات را معنا میکند، میپردازند.
هر فرهنگی یک مجموعه مفاهیم محوری دارد. وقتی دنیای اسلام توانست مفاهیم محوری خود را در بخشی از آسیا به پیش ببرد و مفاهیم محوری دیگر را از عرصه ادراک عمومی خودشان بیرون و جایگزین کند، انجام هیچ کار دیگری لازم نبود. فرهنگ اسلامی به آنجا رفته بود و آن سرزمین یک کشور بزرگ اسلامی میشد بدون اینکه هیچ گونه مواجهه نظامی رخ داده باشد یا از ابزارهای اقتصادی استفاده شده باشد. بخشی از دنیای اسلام اینگونه به عرصه اسلام وارد شده است. البته این مختص به عملکرد اسلام نیست و نمونههایی هم در غرب دارد. اگر فرهنگ و تمدن غرب بتواند مفاهیم کلیدی خود را به عرصه فهم و فرهنگ اجتماعی کشورهای دیگر وارد کند، درواقع آن فرهنگ را تسخیر کرده است. آن فرهنگ را ضبط کرده است، لازم نیست که زبان آن فرهنگ، لایههای دیگر دانشهای فنآورانه و کاربردی آن را عوض کند بلکه آنها را در چارچوب مفاهیمی بنیادی خود بازخوانی و بازسازی میکند. مثلاً برخی از مفاهیم کلیدی دنیای اسلام که به هستیشناسی اسلامی برمیگردد، ایمان به غیب است «الم ذلک الکتاب لاریب فیه، هدی للمتقین الذین یومنون بالغیب….
ایمان به غیب، ایمان به عالم قدسی – عالمی که محیط بر طبیعت و زندگی این جهانی است دنیوی ندیدن هستی است و هستی را در یک جغرافیای وسیعتر ملاحظه کردن است.
در مقابل در فرهنگ غرب، سکولاریسم و این جهانی دیدن هستی، یک مفهوم محوری، کلیدی و بنیادی است. اما چگونه و با چه منطقی این مسأله در گذر از قرون وسطی با این تغییر فرهنگی مواجه شد؟ این را اول صحبتم عرض کردم، منطق و روش تحول فرهنگی،منطق حقیقت و خطا نیست، ابزارش یکی نیست، متناسب با خودش ابزارش را دارد در منطق تغییر یافته، عوامل مختلفی نقش دارد. در این تغییر ممکن است انگیزهها، زمینهها، بوژوازی، رویکرد دنیوی به عالم، و فساد آنچه که در حوزه عملکرد رهبران و مدیران متولیان دین و دیانت بودند، مؤثر باشد در منطق علمی قوی عمل کند اما در منطق فرهنگی، ضدفرهنگ، عمل کند. یعنی سلوک و رفتارش، به گونهای باشد که همان چیزی را که با برهان اثبات میکند نتواند در عرصه فرهنگ عمومی جامعه پیاده کند و بسط و توسعه بدهد. کسی که نحوه رفتارش مطابق با آنچه که اثبات میکند، نباشد، برای همان چیزی که با برهان به اثبات میرساند ضد فرهنگ و ضدتبلیغ میسازد.
سخن این بود همانطوری که فرهنگ به لحاظ عرضی تقسیم میشود، به لحاظ طولی هم دارای لایههایی است، برخی از لایههای آن، لایههای عمیقی هستند که هر چه عمق میگیرند، حیاتیتر و بنیادیتر میشوند و تحولات آنها تحولات فراگیرتری را به دنبال میآورد. به طوری که گاهی حیات و ممات فرهنگی، به حیات و ممات آن حوزههای معرفتی وابسته است. نمونههایی را در بعد هستی شناختی فرهنگ اسلامی از جمله ایمان به غیب ذکر کردم. نمونه دیگر علم، یقین و عقل است. علم هرگز در قرآن به معنایی که در سیستمهای آموزشی ما، معادل science قرار میگیرد، نیست.
در فرهنگ و تمدن غرب، تعریف علم همان science است. یعنی تعریف آن حسگرایانه و پوزیتیویستی است. وقتی این تعریف در دنیای غرب به چالش کشیده میشود، روشنگری به چالش کشیده میشود و مدرنیته به بحران گرفتار میآید. فیلسوفانی که نمیتوانند این تعریف علم را در غرب بپذیرند، احساس میکنند این فرهنگ و تمدن و عملکرد فرهنگی و تمدنی آن را به چالش کشاندهاند. فیلسوفان پست مدرن در نحوه نگاهشان به علم با فیلسوفان مدرن زاویه میزنند. «قالوا لن نومن لک حتی نری ا… جهرتاً»
گفتند ای موسی! به تو ایمان نمیآوریم مگر اینکه خدا را با چشم خود ببینیم.» این مورد عقاب است و خطاب عتابآلود قرآنی است که اینگونه دارند راجع به علمشان، راجع به خدا صحبت میکنند، خدایی که بشود با چشم دید، خدایی که با چشم دیده میشود، بهترین دلیل بر این است که او خدا نیست و قرآن میفرماید: همه آسمان و جهان را آفریدیم تا شما به خدا علم پیدا کنید. آیا علم به خدا در تعریفی که دنیای مدرن دارد علم است؟
پس معنای علم یکی از آن مفاهیم کلیدی است
این در حوزه معرفت شناختی است. در حوزه انسان شناختی هم نگاه خاصی به انسان وجود دارد. عبودیت انسان، خلافت انسان نسبت به خدا و اصالت نداشتن او در برابر هستی مطلق نشانگر نوع خاصی از نگاه به انسان است. اگر هستی مطلق و نامحدود، اصیل است، همه آن هستیهای مقید و محدود چیزی جز آیت و نشانه او نمیتوانند باشند. این نوع نگاه به عالم و انسان، کمال او و سعادت او را در گذشتن از خود کاذب در عرض حقیقت الهی میداند. با چنین علمی جغرافیای طبیعی و زندگی روزمره، خوردن و آشامیدن و زندگی کردن، مقدس میشود.
نتیجه چنین علمی مقدس کردن زندگی دنیوی است نه دنیوی کردن امور مقدس. این چیزی است که با یک هستی شناسی، معرفتشناسی، انسانشناسی خاصی همراه است.
اینها مفاهیم کلیدی است که در مقابل آن مبنا قرار دادن انسان و اصالت دادن به او قرار میگیرد. محور و مدار برای حق و باطل، همین هستی مقید و محدود است. انسانیت انسان در همین جا ختم و حبس میشود. و نتیجه این نوع بینش – اومانیزم – به پوچی رساندن انسان و همه هستی او است.
در اومانیزم انسان را مستقلاً در نظر گرفتند و اصل شمردند، مفهوم کلیدی اومانیزم این است اما در علم و معرفت اسلامی انسان متعالی میشود. از این محدودهها فرا میرود، این هستی فقیرانه از او ستانده میشود به وجها… میرسد و به عالم اله راه میبرد. بین این دو بینش تفاوت بسیار است. در فرهنگ انسان مدارانه انسان کجاست؟ در فرهنگ اسلامی «ولقد کرمنا بنیآدم» کرامت انسانی به عالم اله برده میشود، در خدمت خداوند و در محضر او قرار میگیرد، انسان خداگونه میشود. مشیت او با مشیت خداوند پیوند میخورد و سرانجام، انسان بر فراز کائنات نشانده میشود.
حالا میتوان این لایههای طولی و عرضی فرهنگ را باهم تطبیق داد، گفتیم که فرهنگ یک عرضی دارد. مثلاً آموزش و پروش، وزارت فرهنگ و ارشاد، آموزش عالی، سازمان تبلیغات و سازمانهای فرهنگی و بعد هم دیدیم که آن سازمانهای به ظاهر غیرفرهنگی، ابعاد و بخشهایی از فرهنگ را دربردارند.
تأثیرات فرهنگی بعضی از این بخشها، عمیقتر است و اما این بدان معنا نیست که لایههای عمیق فرهنگ آنجاست. مثلاً نهاد خانواده که یک نهاد فرهنگی هم هست، تأثیرات فرهنگیاش بسیار عمیق است، تأثیر فرهنگی که آموزش و پرورش میگذارد، عمیق، آرام و بیسروصدا است. مطالب کتابهای درسی به عنوان مفاهیم محوری تمثیلها، مثالها، قصهها و داستانهایی که در ذهن دانشآموز رسوب مییابد شاکله و شخصیت دانشآموز را عمیقاً شکل میدهد. آموزش و پرورش نسبت به مفاهیمی که به آن میپردازد، یک نقش توزیعی دارد. یعنی مولد نیست. اما در عرصه فرهنگ به این مفاهیم عمق میبخشد. اما برخی ابعاد که با لایههای عمیقتر فرهنگ سروکار دارد. مثلاً بخشهایی از حوزههای علمیه و آموزش عالی. شاید آموزش عالی مثل آموزش و پرورش تأثیرش آن قدر عمیق نباشد اما بخشها و رشتههایی از آن با لایههای عمیقتر فرهنگ سروکار دارد. معرفتشناسی و هستیشناسی خاصی بحث میکند. برخی رشتهها مانند رشته فلسفه رشتههایی که به علوم انسانی میپردازند اینگونهاند. اما رشتههایی که به دانشهای کاربردی درمیآیند این طور نیستند. بلکه رشتههایی که به پرسشهای وجودی پاسخ میدهند با لایههای عمیق سروکار دارند. اینجا طول و عرض فرهنگ در همدیگر توزیع میشود. برخی از ابعاد عرضی فرهنگ با لایههای عمیقتر فرهنگ سروکار دارند. من این بحثها را جمعبندی میکنم تا به نتیجهگیری نزدیک شویم.
پس دانستیم فرهنگ چیست و گستردگی آن چگونه است و حساسیت آن به چه صورتی است و دانستیم که درون هر فرهنگ شبکهای از مفاهیم و معارف وجود دارد که برخی از این مفاهیم کلیدی و اساسی است و فرهنگی با فرهنگی دیگر فرق میکند. بخش قابل توجهی از آن برای فرهنگها مثل ماده خام است و دیدیم که اسلام آمد، مفاهیم کلیدی خود را به جاهایی برد،بدون آن که زبان آنجا را عوض کندو با مثالهایی که زدم تقابل و دوگانگی بین فرهنگ و تمدن اسلامی با فرهنگ و تمدن غرب آشکار شد. در وضعیت موجود فرهنگی ما، تعامل و تقابلی بین فرهنگ اسلامی و فرهنگ غرب وجود دارد و هرکدام از اینها در سازمانها و نهادهای فرهنگی ما به نحوی کم و زیاد حضور دارند، فعال هستند و عمل میکنند. برخی از نهادها و سازمانهای فرهنگی ما، مسیر انتقال بعضی از مفاهیم هستند یا مدیریت درون آنها بر اینکه کدام مفاهیم در عرصه فرهنگ جایگیر بشوند، تأثیرگذار است. با منطقی که بسط فرهنگ دارد، نه منطقی که حق و باطل است. منطق بسط، فرهنگ خاص خودش را دارد. مدیریت فرهنگی ما در چنین فضایی تأثیرگذار است.
مفاهیم بنیادی فرهنگ و تمدن اسلامی کدامها هستند؟ مدیریت فرهنگی وقتی کارآمد است که همت و دیده بانی و نگهبانی را متوجه سنگرهای کلیدی خود کند و از آنها غافل نماند. اگر توانست آنها را حفظ کند، و در دیگر عرصهها به فعالیت و پویایی وادارد، میتواند تداوم فرهنگ را حفظ کند. اما اگر آن مفاهیم کلیدی شناخته نشود و مورد غفلت مدیران فرهنگی قرار بگیرد در مواجهه فرهنگی و تمدنی که دنیای اسلام در برابر دنیای غرب دارد، دچار تزلزل خواهیم شد. امروز یکی از مسایل مشهود و مورد اذعان همگان این است که حتی قطببندیهای سیاسی و اقتصادی و نظامی در چارچوب قطببندی فرهنگی، خود را نشان میدهد. یعنی قطببندی سیاسی طی قرن بیستم، در چارچوب یک فرهنگ بود، بلوک غرب و شرق. الان میبینید منازعات سیاسی هم در حاشیه مواجهات فرهنگی شکل میگیرند. بنابراین آگاهی از حساسیتی که مسایل فرهنگی برای دنیای اسلام و جامعه دارد، برای مدیران فرهنگی به شدت مورد نیاز است. آنها باید عرض و طول فرهنگ را درست بشناسند. در هر جایی و هر مرکزی، نباید نگاهشان به فرهنگ، نگاه محدودی باشد. بسیاری دیده میشود که بسیاری از مدیران اجتماعی که در عرصه سیاستگذاری کلان حضور داشته یا تأثیرگذارند، در مصاحبهها میگویند؛ این مسایل فرهنگی به ما ربطی ندارد. این به فلان سازمان ربط دارد، به حوزه ربط دارد، به کجا ربط دارد. ما به این نتیجه رسیدیم که چنین تفکیکی اصلاً مقبول نیست. تا وقتی که مدیریت سازمان برنامه و بودجه، به برنامه و بودجه فقط یک نگاه اقتصادی محض داشته باشد و توجه به لایههای فرهنگی آن اقتصادی که دارد عمل میکند نداشته باشد، مدیریت او و برنامهریزی او با آن که او متوجه نیست، در عرصه اقتصادی و این طور مسایل متوقف نخواهد بود. در همه جای تأثیراتش را ناخودآگاه بر عرصه فرهنگ میگذارد اگر نگاه او به مسئله توسعه، نگاهی منحصر به در چارچوب مدرن و دنیای مدرن باشد، تخصیصات و اعتباراتی میدهد، آن بخشهایی از فرهنگ که باید توسعه یابد، زمینگیر میشود و آن بخشهایی که زمینه بسط و گسترش دارند، میخشکند.
پس حساسیتی که نسبت به مدیریت فرهنگی هست، نباید روی نهادها و سازمانهایی که ما سازمانها و نهادهای فرهنگی میشناسیم متمرکز شود. در میان سازمانهای فرهنگی هم باید ببینیم اینها که در عرض همدیگر قرار میگیرند، هرکدامشان باکدام لایه از فرهنگ ارتباط دارند و برنامهریزی متناسب با همان لایهها، در آن شکل بگیرد. در میان سازمانهای فرهنگی، صرفنظر از مطلبی که عرض کردم باید توزیع عادلانه معرفت صورت بگیرد.
همان بخشی از معرفت که با لایههای عمیق فرهنگی سروکار دارد البته با آن تیزبینی که ناظر به مفاهیم کلیدی فرهنگ و تمدن اسلامی باشد. عدالت این است که با تساوی همراه باشد. یعنی همه اقشار جامعه باید آن مفاهیم بنیادی و کلیدی را که مفاهیم انسانی هستند، به نحوی یکسان در دسترس داشته و از آن برخوردار و بهرهمند باشند. سیستم آموزش باید به گونهای شکل بگیرد تا هر بخشی که خواست، و هر فردی که اراده کرد، بتواند از این معرفت سیراب شود. و در کنار آن عملکرد سیستم فرهنگی و آموزشی ما باید مشوق افراد هم باشد تا به سوی این نوع از معرفت، گام بردارند و غنا پیدا کنند. معارفی که با ایمان انسانها سروکار دارد، با نحوه نگاه آنها به عالم و آدم سروکار دارد، این مفاهیم هرچه توزیع گستردهتر و همگانیتر داشته و نتیجه بهتری به دست میآید و البته بخشهای مختلفی عهدهدار این مسئله هستند.
اما بخشی از معرفت جنبه فنآورانه و تکنولوژیک دارد، ابزاری و دانش ابزاری است، عدالت در اینجا به معنی توزیع مساوی نیست. بلکه عوامل مختلفی در آن نقش دارند. عدالت دراینجا به نیاز اجتماعی بستگی دارد. اگر در یک منطقه جغرافیایی که با نوع خاصی از کشاورزی سروکار دارد، سیستمها و مدارها و مسیرهای آموزشی صنعتی را وارد کنید. و استعدادهای آن جامعه صرف مسائلی کنید که ربطی به آن منطقه نداشته باشد، نتیجهاش جز اتلاف وقت و هزینه، نخواهد بود. وقتی یک جوان را در جایی پرورش میدهید که ماحصلی برای او ندارد، پدیده فرار مغزها پیش میآید. اگر در دانشهای فنآورانه، عدالت به معنای تساوی باشد، به ظلم میانجامد. وقتی ما فقط میگوییم سیستم این است، یک امکانات مساوی برای همه جوانها، بدون اینکه نیازهای جامعه را در نظر بگیریم، استعداد بخشهای مختلف جامعه را به دانشگاهها کشاندهایم. پسر و دختر را یکسان بعضاً این یکسانی آن قدر کور انجام میشود که درواقع یکسان نمیشود. در سیاستگذاریها یک قدم آن طرفتر را نمیبینید. فقط یک سیستم یکسان ورودی را تعبیه میکنند، بدون آن که عوامل دیگر را ببینند. الان شرایط یکسان برای پسران و دختران برای ورود به دانشگاهها وجود ندارد. پسران مسأله سربازی را دارند و دختران ندارند. نتیجهاش را میبینیم، 70 درصد از دانشجویان ما دختر و 30 درصد، پسران میشوند. با یک نگاه سطحی به این مسأله، اشکالی به نظر نمیرسد. اما بعد مشکلات دیگری هم به وجود میآید. این دانشها که همهاش دانشهای عمیق انسانی نیست. بله، دانشهای عمیق انسانی باید توزیع یکسانی داشته باشد. اما دانشهای کاربردی که اینگونه نیست. باید مطابق با نیازهای جامعه و اجتماع توزیع عادلانهای داشته باشد. وقتی این سیستم پیاده میشود، بازتاب و تأثیرات آن را در نظام خانواده، در سطح تحصیلات، تعاملهای اجتماعی و مسایل دیگر میتوان دید، به هر حال، دیدهبانی نسبت به مفاهیم کلیدی و لایههای عمیق فرهنگی و بعد مدیریت برای توزیع فرهنگ و معارف و علم در سطح فرهنگ، در بخشی که لایههای عمیقتر است، عدالت مقتضی تساوی است اما در بخشهای دیگر مقتضی یک تقسیم آگاهانه است که متناسب با نیازهای مختلف جامعه شکل گرفته باشد.
منبع: / ماهنامه / سوره / 1383 / شماره 19 ۱۳۸۳/۰۰/۰۰
نویسنده : حمید پارسانیا