اين بخش خوانندگان را با نظريهها و تحقيقات رشد اخلاقى از منظر رويكرد ساختارى ـ تحولى آشنا مىكند. اين چشمانداز نظرى در مرحله نخست از سوى ژان پياژه بيان شد و بعدها توسط لورنس كولبرگ و همكاران امروزىتر او گسترش يافت. آنها نسلى از تحقيقات در مورد قضاوت اخلاقى، استدلال اخلاقى و رويكردهاى اجتماعى ـ تعاملى به رشد اخلاقى را طراحى كردند. اگرچه پياژه كتاب تأثيرگذار خود تحت عنوان قضاوت اخلاقى كودك را در سال 1932 منتشر ساخت، اما نظريه او تا دهه 1960 براى روانشناسان آمريكايى شناخته شده نبود؛ در خلال دهه 1970 و 1980 نظريه مرحلهاى كولبرگ به الگوى غالب تحقيقات رشد اخلاقى تبديل شد. كار عظيم پياژه و كولبرگ، مطالعات حوزه رشد اخلاقى را تغيير جهت داد و از تمركز بر رويكردهاى رفتارى به اخلاق به سمت بررسى دگرگونى هاى كيفى در قضاوت اخلاقى با افزايش سن متوجه ساخت. كولبرگ ـ همانطور كه مشهور است ـ از پاسخ افراد به معماهاى فرضى استفاده كرد. در معماهاى كولبرگ وضعيت هايى به تصوير كشيده مىشد كه در آنها قانون، حيات افراد، وظايف بين فردى، اعتماد و ديدگاه مراجع قدرت در تعارض با يكديگر قرار مىگرفتند. وى به اين نتيجه رسيد كه رشد قضاوتهاى اخلاقى از طريق شش مرحله عمومى، متوالى و سلسلهمراتبى از برداشتهاى به تدريج متمايزتر و يكپارچه تر از عدالت صورتگيرد. نظريه كولبرگ بر ساختارهاى زيربنايى قضاوتهاى اخلاقى افراد متمركز شد، نه بر محتوا يا تصميمهاى مشخص افراد.
در فصل يكم اليوت توريل در يك بازه تاريخى و با نظرى گسترده به نظريه هاى ساختارى ـ تحولى، مانند رويكردهايى كه در اين بخش و بخش بعدى از كتاب مطرح شدهاند، مىپردازد. در اين فصل ادعا مىشود كه رشد اخلاق از طريق تحليل استدلال صورت مىگيرد. اين ادعا از يافته جديد فلسفه اخلاق، علوم سياسى و مردمشناسى فرهنگى كمك مىگيرد. او همچنين تمركز نظريههاى ساختارى ـ تحولى بر استدلال و عقلانيت را با رويكردهاى اخلاقى كه هيجانات را در اولويت قرار مىدهند، مقايسه مىكند. او نقش پياژه و كولبرگ در فهم قضاوتهاى اخلاقى كودكان را بررسى كرده، سپس نحوه شكلگيرى تحقيقات از منظر قلمرو اجتماعى (محور بحث در بخش 3) را توصيف مىكند و بدينترتيب به محدوديتها و تناقضات رويكردهاى پياژه و كولبرگ مىپردازد. توريل سرانجام به يك تحليل ساختارى ـ تحولى از اخلاق و عدالت اجتماعى مىرسد كه يافتههاى ديدگاههاى روانشناختى، فلسفى، مردمشناختى و جامعهشناختى را تلفيق مىكند. در فصل دوم، دانيل لاپسلى نحوه شكلگيرى نظريه مراحل اخلاقى در سنت شناختى ـ رشدى را توصيف مىكند. لاپسلى يك بررسى عميق نظرى و بصيرتآور در مورد اصول بنيادى نظريه ساختارى ـ تحولى و شواهد آن در نظريه هاى پياژه و كولبرگ و نيز در آثار دامون، سلمن، رِست، توريل، و ارائه مىكند. فصل او به مرور مفروضات بنيادين رويكرد ساختارى ـ تحولى پرداخته و به خوانندگان جزئياتى درباره مباحثات و يافتههاى تجربى اين الگو ارائه مىكند.
فصل سوم تأليف لورنس واكر به مرور و ارزيابى مباحثات جارى در خصوص جنسيت و اخلاق مىپردازد. بنا بر توصيف واكر، موضوع اين مباحثات از مدعيات بحثانگيز كارول گيليگان در باب تفاوتهاى جنسيتى در جهتگيرى اخلاقى نشأت مىگيرد كه اين حوزه را در اواسط دهه 1980 به دنبال انتشار كتاب با صدايى متفاوت تكان داد. وى مدعى بود كه ويژگى پسران و مردان اخلاق عدالت است، در حالى كه ويژگى دختران و زنان اخلاق مراقبت است و جهتگيرى نظريه كولبرگ بر ضد ديدگاه اخلاقى متفاوت زنان است. فصل واكر به ارزيابى مباحثات بر اساس شواهدى كه در طى 20 سال گذشته جمعآورى شدهاند، مىپردازد و تحليلى نظاممند، روزآمد و كامل از اين مباحثات ارائه مىنمايد. افزون براين، واكر پيشنهادات خردمندانهاى براى مسيرهاى تحقيقاتى در تحليل رشد اخلاقى كه هم مراقبت و هم عدالت را مورد توجه قرار مىدهند، ارائه مىكند. اگرچه اين مناقشات عمدتا فروكش كرده است، اما فصل واكر به ما خاطرنشان مىكند كه اين مباحثات تا چه اندازه موجب غناى اين حوزه شده و جان تازهاى به آن بخشيده است.
بریده ای از کتاب رشد اخلاقی