هگل و گردش هستی

0
325

هگل در جواني به رمانتيسم آلماني، فلسفه يونان، خصوصاً دموكراسي يونان و دوره قرن پنجم قبل از ميلاد يونان نظر و گرايش داشت و به فلسفه شلينگ نيز بسيار نزديك بود. اما همه آنها با تاويل و تفسير هاي هگل از فلسفه كانت مورد سوال قرار مي گيرند. بنابراين مي توان گفت: هگل توسط كانت از خوابي جزم گرایانه بيدار مي شود. اما از طرفي هگل اعتقاد داشت كانت شناخت را محدود مي كند و اين محدوديت بدين خاطر است كه كانت شناخت را در محدوده تجربه عين قرار مي دهد و شناخت «نومن ها» را غير ممكن مي داند. اين مسئله براي هگل غير قابل قبول بود. به دليل آنكه اعتقاد داشت شناخت بايد به تماميت جهان پاسخ دهد. بنابراين نمي توان آن را به صورت مثله شده پذيرفت. بدين خاطر نزد هگل ايده آليسم كانتي، نوعي ايده آليسم ذهني بود. زيرا كانت اغلب بر روي تفكر سوژه تاكيد داشت. اما هگل معتقد بود تفكر نه تنها بايد تفكر سوژه بلكه لازم است جوهر واقعي چيزها نيز باشد. بنابراين مي توان گفت: رابطه تنگاتنگي ميان سوژه و عين، همچنين شناخت در مورد نومن ها وجود دارد. به همين دليل هگل در فلسفه خود با دوگانگی ثنویت فلسفه كانت مخالفت مي كند. يعني به دنبال وحدت ميان عين و ذهن است. هگل در ضمن اينكه ايده آليست بود، رئاليست نيز هست. در واقع انديشه ديالكتيكي هگل در بعد پديدارشناختي، منطقي و تاريخي خود نوعي حركت از بيرون به درون و از درون به بيرون يعني از ذهن به عين و از عين به ذهن است. بنابراين نمي توان تنها در ايده آليسم محض قرار گرفت. هگل نه عين را زنداني ذهن و نه ذهن را زنداني عين مي كند در واقع تلاش دارد رابطه اي ميان عين و ذهن در فرآيند و گرديدن پديدارشناختي آگاهي پيدا كند.

براي فيلسوف پساكانتي چون هگل، هدف فلسفه بازسازي جهان گم شده اي است كه كانت آن را در ناشناخته قرار مي دهد. زيرا معتقد است «نومن ها» را نمي توان شناخت. بنابراين مسئله هگل يافتن جهان گمشده از طريق شناخت است. هگل فلسفه خود را در روند و فرآيند شناخت از شناخت قرار مي دهد و به همين دليل افرادي كه پديدارشناسي را مورد مطالعه قرار مي دهند با دو شخصيت آگاهي و فلسفي روبرو مي شوند. هگل به شخصيت فلسفي «مافلسفي» مي گويد. «ما فلسفي» آگاهي يا سوژه اي است كه پديدارشناسي را يك دور طي كرده، سپس برگشته و اكنون به شكل مشاهده كننده (observer) آن نگاه مي كند و چون مشاهده گر است به صورت فلسفي تر به آن مي نگرد. در حالي كه آگاهي در سير تجربه خود قرار مي گيرد و نمي تواند به شكل فلسفي نگاه كند. بنابراين كار فلسفه اين است كه شكل گيري پديدارشناختي آگاهي به منزله ذهن يا روح را عملي كند.

تمام بحث علم منطق و پديدارشناسي هگل اين است كه نمي توان به هستي به شكل بلاواسطه نگاه كرد. زيرا معتقد است آنچه هست در حال گردش، تغيير و تحول و حركتي منطقي، پديدارشناختي، فلسفي، تاريخي به خصوص ديالكتيكي است و هگل نام آنچه در حال گردش و حركت است را عقل مي نهد و بر اين اعتقاد است كه عقل در روند شكل گيري آگاهي قرار مي گيرد. در واقع عقل هگل آگاهي است كه با گذشت از مرحله خودآگاهي به حقيقت خود دست يافته است. تجربه عقل در تاريخ ، تجربه خودآگاهي از آزادي خود است. هگل عقل را به عنوان عنصري مي داند كه دائم در حال حركت است و اعتقاد دارد در فراسوي بي حركتي قوه شعور قرار دارد. هگل شعور را منفي تلقي مي كند. زيرا براين اعتقاد است كه هيچ گونه حركتي ندارد و در تاريخ و منطق به بشر حركت نمي دهد. شعور قوه ادراكه است و نمي تواند مانند عقل تاريخ ساز باشد.

او معتقد است كه بشر نبايد تنها زمان خود را زندگي كند بلكه بايد زمان خود را بينديشد. هگل مي گويد: جهان تنها از راه قوه ادراك قابل فهم نيست بلكه لازم است كه از طريق انديشه فلسفي آن را شناخت و اين تنها راهي است كه مي توان به وسيله آن به دانش مطلق كه مرحله غايي پديدارشناسي است رسيد. براي او دانش مطلق دانستن اين امر است كه در وحدت، تضاد و در تضاد، وحدت وجود دارد و هگل مي خواهد در تضادهايي كه ميان پديده هاي گوناگون حتي نومن ها وجود دارد به وحدت برسد. البته ممكن است در وحدتي كه بشر به آن مي رسد تضاد باشد. به طور مثال هر دوره تاريخي وقتي به مرحله اي مي رسد كه گمان مي كند آن مرحله، مرحله غايي است در آن، آنقدر تضاد وجود دارد كه وارد مرحله ديگري از تاريخ مي شود. اين مسئله در تمام مراحل تاريخ بشريت به طور دائم اتفاق مي افتد. براي هگل برخلاف كانت احكام معارض جواب دادند. بنابراين ضروري است كه از آن عبور كرد و به فراسوي آن رفت و آنها را در فرآيند ديالكتيكي قرار داد و در حال گردش يا به حقيقت سوژه رساند، زيرا از نظر هگل چيزي حقيقي است كه در حال حقيقي شدن است و آنچه در حال حقيقي شدن تنها ذهن است، براي او پديده هايي كه در تاريخ بشري ظهور مي يابند صورت هاي گوناگوني از ذهن بشر است كه با هم در تضاد هستند. به همين خاطر پديدار شناسي روح يا ذهن هگل تحقيق در مورد پديده هاي ذهني و عيني است كه در تاريخ تجلي مي يابد. هگل اعتقاد دارد ذهن بدون قرار گرفتن در زمان تاريخي نمي تواند فعال و سيال باشد. در واقع واجب است ذهن با كليت عيني خود در آشتي باشد تا به آزادي واقعي خود دست يابد، به همين جهت مي توان گفت پديدارشناسي هگل سرگذشت انسان در مراحل گوناگون فراگيري از ذهن خود از دوره توحش (ساده ترين درجه آگاهي از واقعيت) تا دوره تمدن مدرن است.بنابراين هگل فيلسوفي است كه به پيشرفت عقيده دارد و از نظر او شرط لازم پيشرفت در اصل منفيت خلاصه مي شود و اين منفيت موجب مي شود تا آنچه به طور بلاواسطه به بشر داده مي شود و هنوز تحقق نيافته به درجات گوناگون تحقق يافتگي خود برسد. به طور مثال وقتي دختر يا پسربچه اي به سن بلوغ مي رسند و سپس پير مي شوند. بلوغ و پيري فرد از دوران بچگي در سير ديالكتيكي نهفته است. هر فردي از بدو تولد تا زماني كه از دنيا مي رود همان آدم است و فقط تغيير مي يابد. بنابراين مي توان گفت پديدارشناسي هگل هم تاريخ فرد جزيي و هم تاريخ فرد كلي است و اين دو از يكديگر جدا نيستند. اما به هرحال مي توان اين دو را از يكديگر تفكيك كرد زيرا نياز به هر دوي آنها وجود دارد. در نهايت روند انكشاف فرد كلي را قطع مي كند و هگل مي گويد: سوژه تبديل به ذات و ذات تبديل به سوژه مي شود. زيرا از نظر او سوژه ذاتي است كه تحقق نيافته و ضروري است ذات بشري در آن روند فراگيري به سوژه عقلاني تبديل شود. به طور مثال همان طور كه حقيقت كرم ابريشم در پروانه است، حقيقت ذات هم در سوژه است. پروانه در زبان هگلي خود ديگر است و كوشش هگل بر اين است كه خود و خود ديگر را در كل اين فرآيند آشتي دهد و اين آشتي در پديدارشناسي نتيجه سفري است كه روند و نتيجه سفر در آن جاي دارد، به همين دليل هگل عقيده دارد مطلق در پايان به دست مي آيد، زيرا تحقق يافته بشريت است.

هگل در علم منطق خود در پاسخ به پرسش ارسطويي كه مي گويد چه هست؟ اين طور جواب مي دهد: آن چه هست واقعيت فعليت يافته است. منظور از واقعيت فعليت يافته هستي فكر شده و در حركت قرار گرفته است. براي آنكه هستي به مقام هستي فكر شده برسد لازم است به درجه مفهوم دست يافت. مفهوم، حقيقت و جوهر واقعي چيزهاست. هگل در اين باره مي گويد: وقتي مفهوم در حركت قرار مي گيرد براي خود واقعيت مي سازد واقعيت نيز بر روي مفهوم تاثير مي گذارد. به همين خاطر مي توان گفت هگل فيلسوف رئاليسم نيز است. شايد بدين خاطر است كه تاريخ پديدارشناسي ذهن يا روح، تاريخ وقايع نيست. بلكه تاريخي منطقي- پديدارشناختي است كه موضوع اصلي آن ذهن بشري است. هگل به عنوان مورخ به مسئله نگاه نمي كند و كوشش او تكوين و تحول ذهن از درجه آگاهي كودكانه و ساده انديش تا شكل گيري انديشه فلسفي است. به همين دليل برخلاف پديدارشناسي ذهن كه نقطه حركت آن ساده ترين و پايين ترين درجه آگاهي از واقعيت است، در علم منطق هگل هستي نقطه شروع است. اما مرحله اول پديدارشناسي به هستي ربط دارد. زيرا سوژه يا فاعل شناسنده در مقابل واقعيت قرار مي گيرد و به عنوان كودك اولين بياني كه به صورت منطقي دارد اين است كه مي گويد اين هست. هگل نام اين مرحله را آگاهي حسي مي گذارد. در اين مرحله فقط واقعيت حس مي شود و چيزها در كليت و نسبيت به چشم نمي آيند. در بخش آگاهي كه اولين بخش پديدارشناسي است، سه مرحله قطعيت حسي، تجربه ادراكي و آگاهي شعور وجود دارد كه از هر مرحله اي به مرحله ديگر ترفيع صورت مي گيرد. (ترفيع تمام روند و ديالكتيكي هگل را توصيف مي كند و نشان مي دهد فرد از مرحله پديدارشناسي به مرحله ديگري رسيده است.)

براي افرادي كه فلسفه هگل به خصوص پديدارشناسي را مطالعه مي كنند اين بخش مهم ترين بخش به حساب مي آيد؛ زيرا در آن ديالكتيك معروف خدايگان و بنده وجود دارد. خودآگاهي حقيقت آگاهي است، زيرا جوهر واقعي آگاهي است. اين مسئله براي هگل بدين شكل مطرح مي شود كه خودآگاهي به نوعي مي خواهد خود را به عنوان موضوع شناخت خود قرار دهد. اين مسئله در فلسفه هگل از عنصري آغاز مي شود كه هگل به آن ميل به بازشناسي مي گويد. آگاهي زماني كه به خودآگاهي مي رسد تمايل دارد به عنوان خودآگاه پذيرفته شود. اين خودآگاه تنها زماني ارضا مي شود كه توسط خودآگاه ديگر مورد قبول و بازشناسي قرار گيرد. هگل اين وضعيت را چنين مطرح مي كند. خودآگاهي براي آنكه معناي هستي شناسي خود را حفظ كند لازم است در آن واحد، سوژه و موضوع مفهوم خود باشد. همچنين در مقابل خود، خودآگاه ديگري را بيابد. خودآگاه دوم موضوع خودآگاه اول مي شود و خودآگاه اول مي خواهد خودآگاه دوم او را به عنوان خودآگاه قبول كند. هگل در اين باره مي گويد: اگر خودآگاه دوم چنين كند استقلال خود را از دست مي دهد زيرا خودآگاه اول مي خواهد تا خودآگاه دوم، خودآگاهي خود را نفي كند و خود را به عنوان فرد وابسته در رابطه با ديگري قرار دهد. يعني خودآگاه دوم با نفي استقلال خود، استقلال خودآگاه اول را ثابت كند و با اين كار آن را مورد بازشناسي قرار دهد. حالت ديالكتيكي اين بخش از پديدارشناسي كه خدايگان و بنده نام دارد، پيكار ميان اين دو است. پيكاري كه در آن مرگ وجود ندارد. زيرا در غير اين صورت بازشناسي غير ممكن مي شود. بنابراين خودآگاه دوم تبديل به بنده مي شود اما از ميان نمي رود. به طور كل خدايگان مصرف كننده و بنده نيز براي خدايگان كار مي كند. در چنين صورتي خدايگان در وضعيت عجيبي قرار مي گيرد. به دليل آنكه خود، بنده مي شود. زيرا بنده بايد براي او كار كند تا مصرف كننده شود. در واقع بنده خودآگاه دوم مي شود. چون اگر او نباشد، نمي تواند آن را به عنوان خودآگاه بازشناسي كند. اين مسئله مورد توجه است كه وقتي هگل در مورد بندگي صحبت مي كند منظور (نهاد بندگي نيست) زيرا اومسائل را در قالب فلسفي مي بيند. در واقع مي توان گفت: مطرح كردن اين مسئله از طرف هگل بدين خاطر است كه نشان دهد وقتي دو ذهنيت مقابل يكديگر قرار مي گيرند دچار اين وضعيت مي شوند. خودآگاه اول و دوم، همچنين خدايگان و بنده، دو نگرش مختلف نسبت به زندگي دارند و اين براي هگل، بسيار حائز اهميت است. اما مانند هميشه براي او تحولي صورت مي گيرد. نمي توان از نظر تاريخي و منطقي در همين وضعيت قرار داشت. بنابراين بايد آن را در پشت سر نهاد. براي انجام چنين كاري هستي بنده در حركت ديالكتيكي قرار مي گيرد و او متوجه اين موضوع مي شود كه در واقع خدايگان اصلي خود اوست. زيرا متوجه مي شود اوست كه توليد مي كند و در واقع خدايگان هستند كه به او احتياج دارند. براي آنكه به صورت خودآگاه مطرح شود ترس بنده از خدايگان در مرحله دوم تبديل به خدمت و سپس تبديل به پديده كار مي شود. اين مسئله موجب مي شود فرد به رابطه جديدي ميان اين دو خودآگاه برسد. مركز ثقل اين رابطه جديد آزادي سوژه براي انديشيدن در مورد جهان است. اتفاقي كه مي افتد اين است كه بنده عليه خدايگان انقلاب نمي كند. اما متوجه خودآگاهي خود مي شود. بنابراين آزاد مي انديشد و آزادي خود را در ذهن به دست مي آورد. اما به عنوان بنده باقي مي ماند. بنابراين چنين آزادي، آزادي ذهني است. پس از اين مرحله، فرد به مرحله ديگري كه هگل در مورد آن مثال تاريخي مي آورد و نام آن را فلسفه «رواقي» مي گذارد وارد مي شود. در فلسفه رواقي دو شخصيت مهم امپراتور بنده وجود دارد. هردوي آنان در يك مرحله تاريخي به يك فلسفه معتقدند. آنان نه به آزادي واقعيت، بلكه به آزادي واقعيت، بلكه به آزادي و انديشيدن آزاد اعتقاد دارند. يعني آن بنده عليه امپراتور شورش نمي كند اما در جايي به يكديگر مي رسند. بنابراين هگل مي خواهد بگويد: رواقيون نه در واقعيت، بلكه در انديشه به دنبال مسئله حقيقت و نيكي هستند مانند هميشه در هر منزلگاهي بن بست منطقي وجود داشته و فرد در اينجا به بن بست مي رسد. اين بن بست آن است كه هيچكدام مايل نيستند در مورد آزادي به شكل واقعي بينديشند. زيرا چنين نمي خواهند و ذهن خود را از واقعيت مهم تر جلوه مي دهند. هگل تلاش دارد در عصر مدرن فضاي سياسي را نشان دهد كه ضرورت و آزادي با يكديگر توام باشند. اين همزيستي را در جوهر دولت مدرن مي يابد و براي او دولت مدرن تجلي اخلاق عيني است. هگل معتقد است جامعه مدني، جامعه «بورژواها» است. در واقع جامعه اي است كه ميان نهاد خانواده و نهاد دولت مدرن قرار مي گيرد. لازم است روح مطلقي كه درچارچوب روند حق شكل مي يابد از سه مرحله «خانواده»، «جامعه مدني» و «دولت» عبور كند كه هر كدام به ترتيب در مراحل بلاواسطگي، واسطگي و كامل قرار گيرند و اخلاق عيني را كامل مي كنند. اين روند در نظام هگل از بلاواسطگي كه خانواده است آغاز مي شود و هگل معتقد است خانواده شكل بلاواسطه اخلاق عيني است كه افراد را در قالب جامعه طبيعي قرار مي دهد. زيرا اساس خانواده رابطه ميان زن و مرد است و آنچه اين رابطه را تعيين مي كند، رابطه سياسي و اجتماعي نيست بلكه كاملاً طبيعي و غريزي است. ثمره اين خانواده بچه هايي هستند كه موجب مي شوند عبور و گذر ديالكتيكي صورت گيرد. زيرا وقتي بچه متولد مي شود به آموزش و ارتباط با همنوعان خود احتياج دارد.

بنابراين الزامي است به بيرون از خانواده قدم گذارد. اگر قرار باشد به عنوان انسان آگاه و آزاد به مرحله كامل تري قدم گذاشت لازم است وارد مرحله واسطگي شد. در اين مرحله اخلاق عيني ناكامل است و براي شكل دادن به خود نياز به عبور ديالكتيكي از مرحله خانواده به مرحله جامعه مدني است. شخص در جامعه مدني به همان صورتي كه در خانواده است فردي خصوصي باقي مي ماند. مسئله اي كه در مرحله دولت مطرح نخواهد بود. اما هدف و غايت خصوصي او فراسوي خانواده قرار مي گيرد. هگل معتقد است جامعه مدني، دولت ناكامل است. جامعه مدني از يك سو مجموعه اي از افراد با اهداف خاص است كه به دنبال رفع احتياجات اقتصادي خود هستند و از سوي ديگر تجلي نوعي كليت كامل نشده است كه ضروري است براي تكامل آن به دولت رسيد. جامعه مدني و دولت دو مرحله ديالكتيكي مختلف از روح عيني هستند و از نظر هگل دولت به مفهوم «فضاي آزادي» و جامعه مدني، به مفهوم «فضاي ضرورت» است. هگل به جامعه معدني، دولت بيروني مي گويد و اين بيرون قرار گرفتن، وضعيتي است كه كليت در آن به كمال نرسيده است. جامعه مدني تجلي بيروني دولت است. زيرا هگل معتقد است كه فاعل جامعه مدني، فاعل اقتصادي است و فاعل دولت، فاعل سياسي است. اين حركت ديالكتيكي تاريخي و پديدارشناسي آگاهي ادامه مي يابد تا فرد را به طرف ساختار دولت برساند. در واقع دليل آن تضادي است كه در شكل پديدارشناسي ايجاد مي شود، درست است كه جامعه مدني نظام احتياجات شخصي است؛ اما نبايد فراموش كرد، در جامعه مدني افراد مجبورند در مورد احتياجات ديگران نيز فكر كنند. بنابراين مي توان گفت: جامعه مدني حد وسط ميان فرد منفرد و جمعي از افراد است.

براي هگل مؤسسات نقش بسيار مهمي را ايفا مي كنند. در حقيقت نقش كليدي آن چنين است كه عبور از جامعه مدني به دولت را براي فرد امكان پذير كند. هگل در اين باره مي گويد: مؤسسه هم جزئيت ذهني و هم كليت عيني را در بردارد. زيرا در آن ميل به امنيت فرد، تبديل به حق جمعي و غايت جزيي فرد، به غايت كلي مؤسسه تبديل مي شود و مؤسسات موجب مي شوند فرد از طريق كار جزيي به شأن كلي برسد. بنابر اين تعريف مي توان گفت: مؤسسات مرحله عبور از جامعه مدني به دولت هستند. هگل بر اين اعتقاد است كه دولت فعليت و تحقق يافتگي ايده اخلاق عيني است و فقط در نهاد دولت است كه اين ايده به كمال خود مي رسد. زيرا دولت آزادي و عقلانيت فعليت يافته است. در اينجا ديگر تضادي ميان حقوق و وظايف شهروندان وجود ندارد. يعني حقوق شهروندان به معناي احترام گذاشتن به قوانين است. احترام گذاشتن روندي عقلاني است زيرا با آگاهي از آزادي همراه است. هگل معتقد است فرد در صورتي به عينيت مي رسد كه عضوي از دولت باشد. بدين منظور كه شهروند دولت باشد و با اراده ديگران اراده مشتركي را ايجاد كند. در نهاد دولت هگلي كليت و فرديت در يكديگر ادغام مي شوند. به همين منظور هگل مي گويد: سرنوشت عقلاني افراد زندگي اجتماعي در دولت است.

اين مسئله بايد در نظر گرفته شود كه نظريه دولت نزد هگل، نظريه اي فلسفي است و اين مفهوم براي او بيشتر منطقي _ پديدارشناختي است و نه سياسي.

دیدگاهتان را بنویسید