نقدی بر روش پژوهشگران حوزه روان و مساله رشد اخلاقی

0
87

در بسيارى از تحليل‏هاى روان‏شناختى، بين روش‏هايى كه روان‏شناسان در تحقيق و پژوهش خود به كار مى‏گيرند و توصيف آنها از ويژگى‏هاى انسان ناهمخوانى وجود دارد. منشأ اين ناهمخوانى آن است كه آنان در عين حال كه سعى دارند به درك پديده‏ هاى انسانى نائل شوند و همه اقدامات لازم در انجام پژوهش ‏ها و تدوين نظريه‏ها را درك كنند، در نظريه‏هاى خود موجوداتى را تصوير مى‏كنند كه شيوه عمل اساساً متفاوتى دارند و بدون تفكر، تبيين، يا ارزيابى داده‏ها و شواهد عمل مى‏كنند! يكى از نمونه‏هاى روشن و شايد بدون ابهام در اين مورد، اسكينر است كه به دليل تبيين‏هاى ظاهراً مستحكمى كه از رفتار انسان ارائه داد، در بخش زيادى از قرن بيستم در مقام روان‏شناس تجربى برجسته و بسيار شاخص شناخته شد. نوع تفكرى كه وى براى تدوين چارچوب نظرى خود به كار برد و روش‏هاى او در استفاده از شواهد، خارج از فرآيندهاى روان‏شناختى مبتنى بر اصول شرطى‏سازى كنشگر بود كه وى به همه فعاليت‏هاى انسان نسبت مى‏داد (اسكينر، 1971). نمونه ‏اى كه اسكينر ارائه داد (و اتفاقاً بسيارى از رفتارگرايان نيز آن را ارائه دادند)، بدون ابهام است؛ چون وى مدعى بود كه كاركرد انسان در تفكر، زبان و عمل، ناشى از نحوه ابراز رفتارهاى شرطى شده فرد است كه امرى به كلى ماشينى است و نه هدفمند؛ نه قصد و اراده در آن راه دارد و نه مبتنى بر تفكر و تأمل است.

بررشی از کتاب رشد اخلاقی