در اين تقسيم بندى نظريه هاى رشد اخلاقى در چند گروه زير قرار گرفته اند؛ ارگانيزم گرايى، روانتحليل گرى، مكانيزم گرايى، بافت گرايى، ديالكتيك گرايى
- ارگانيزم گرايى: ارگانيزمگرايى معتقد است انسان موجودى عقلانى، فعال، هدفدار و چاره انديش است و براى دستيابى به فرجام كار خود تدابير پيچيدهاى مىانديشد. فرض ديگر اين ديدگاه اين است كه گرچه رشد داراى مبناى زيستى بسيار محكمى است كه نقش اساسى آن فراهم آوردن زمينه هاى رشد و بالندگى است، اما خود ارگانيزم نيز در فرايند رشد داراى نقشى تعيين كننده است. مشهورترين نظريه ارگانيزمگراى رشد، نظريه ساختارى ـ تحولى ژان پياژه است. بر اساس اين نظريه رشد كودك، معلول تعامل زمينه هاى زيستى و تجارب يادگيرى است. كودكان پيوسته در صددند تجارب تازه را به دانشهاى خود پيوند زنند و در نتيجه با جذب اطلاعات جديد و تعديل مبناى شناختى خود با جهان سازگار شوند. رشد شناختى در اين نظريه چيزى جز همسازى با اطلاعات نوين و جذب تجارب نو و
تعديل ساختارهاى ذهنى نيست. برخى از چهرههايى كه در گسترش چشمانداز ارگانيزمگرا موثر بودهاند عبارتند از: ورنر، برونر و كلبرگ.
همچنين ديدگاه روانتحليلگرى نيز ارگانيزم گرا است، ولى به واسطه تأكيد برفرايندهاى شخصيت به طور كلى و فرايندهاى عاطفى هيجانى به طور خاص، از ساير نظريههاى ارگانيزمگرا متفاوت است. روانكاوى به واسطه اعتقاد به تغييرات كيفى (و نه كمى)، به ساير نظريههاى ارگانيزمگرا شباهت دارد. ديدگاه ارگانيزمى به زنده و پويا بودنموجودات زنده اعم از گياه و حيوان و انسان توجه دارد و آنها را ماشينى نمىپندارد. همچنين بر كليّت فرد بيش از اجزا و عناصرش تأكيد دارد.
- مكانيزمگرايى : الگوى مكانيستى، ارگانيزم را به عنوان يك ماشين نشان مىدهد(ديكسون و لرنر، 1984؛ اورتون و ريس، 1973؛ پپر، 1973؛ ريس و اورتون، 1970). تمام پديدههاى پيچيده در نهايت قابل كاهش به اجزا و روابط آنها است. در روانشناسى، كاهشگرايى نشان مىدهد كه يك رفتار پيچيده، منظومهاى از رفتارهاى بسيار ساده است. بر اساس اين ديدگاه براى فهم رفتار پيچيده، لازم است كوچكترين واحدهاى رفتارى ممكن را به طور مجزا مورد بررسى قرار داد. زمانى كه فرآيندهاى حاكم بر هر يك از واحدهاى كوچك فهميده شد، رفتار پيچيده تبيين شده است.
استعاره ماشينوارگى بر كميتگرايى و كميت نمايى سخت تأكيد دارد. بر اساس اين الگو، تحول به سطح تحريك، نوع تحريك و تاريخچه وجود ماشينى انسان وابسته است. وى نسبتا منفعل (يا واكنشى) در نظر گرفته مىشود، در حالى كه محيط نسبتا فعال به حساب مىآيد. تغييرات تحولى، فرايند مستمر تغييرات كمى به حساب مىآيند.
ديدگاه ماشينى يا مكانيزمگرايى، انسان را مانند يك ماشين متشكل از قسمتها يا اجزاى گوناگون مىداند كه اين اجزا يا عناصر در زمان و مكان با هم كار مىكنند.
- بافتگرايى : استعاره اصلى براى بافتگرايى، تغيير يا رويداد تاريخى است. الگوىبافتگرا مانند الگوى مكانيستى بر ماهيت كمى تغييرات تحولى تأكيد مىكند. ارگانيزمها را به عنوان يك سيستم فعال به رسميت مىشناسند، با اين تفاوت كه الگوى بافتگرا، محيط را نيز فعال مىداند و بر تعامل بين ارگانيزم و محيط تأكيد دارد. فرد و محيط اجتماعى داراى تأثيرات دوجانبه غيرقابل تفكيك هستند و در تعاملى پويا بر يكديگر تأثير مىگذارند. بر اساس اين ديدگاه، رفتار ارگانيزم بايد در بافت عوامل متنوع مؤثر بر آن تفسير شود؛ يعنى رفتار انسان و تغييرات تحولى را نمىتوان مستقل از بافتى كه در آن اتفاق افتاده، تفسير كرد.
- ديالكتيك گرايى: استعاره اصلى ديالكتيكگرايى، تناقض يا تعارض است. در الگوىديالكتيك، فعاليت افراد، مانند الگوى بافتى، در تعامل پويا با رويدادهاى محيط است. در اين
الگو، تعارض يا تناقض، نيروهاى فردى و تغييرات تاريخى را هدايت مىكند. فرد همانند جامعه از طريق فرايند مستمر تز، آنتىتز و سنتز تحول مىيابد (وزنياك، 1975). روانشناسى رشد از لحاظ ديالكتيكى به عنوان بررسى تغيير فرد در يك دنياى متغير ديده مىشود (ميكام، 1984). الگوهاى ديالكتيك بر تغييرات تحولى به عنوان تغييرات غايتگروانه ـ تاريخى و نيز اجتماعى ـ فرهنگى و همچنين فعال ـ ارگانيزمى تأكيد مىكنند.
Organicism . ارگانيزمگرايى از كارهاى نخست جى. استنلى هال و جيمز مارك بالدوين آغاز و تا پير ژانه تا ژان پياژه و هينز ورنر تداوم مىيابد. ارگانيزمگرايى پس از رواج ديدگاه زيستشناختى در نظريههاى رشد در قرن گذشته طراحى شد.
سنت روانكاوى از كارهاى زيگموند فرويد سربرآورد. تأثير الگوى روانكاوى بر روانشناسى تحولى تا اندازهاى به واسطه شاگرد قديمى فرويد و منتقد سابقهدار او كارل يونگ صورت گرفت. تأثير اصلى ديدگاههاى فرويد بر روانشناسى تحولى معاصر از طريق كارهاى اريك اريكسون است. اريكسون يك نظريه جامع از كودكى تا سالخوردگى در مورد تحول شخصيت ارائه كرد كه بر نظريهها وتحقيقات تحولى تأثير گذارد.
نظريه هاى فرويد، يونگ و اريكسون همگى مراحلى براى تحول با وضعيتهاى نهايى از پيش تعيين شده، در نظر مىگيرند. در واقع، يونگ و اريكسون از مدافعان آغازين جهتگيرىهاى جامع به تحول بودهاند و تأثير مهمى بر نظريهها و تحقيقات تحولى معاصر داشتهاند. نظريههاى روانتحليلگرى، مانند ساير رويكردهاى ارگانيزمگرا، ارگانيزم را نسبتا فعال در نظر مىگيرند كه محيطى نسبتا منفعل را مىسازند، اگرچه در كار اريكسون رابطه ارگانيزم و محيط اجتماعى به وضوح تعاملى است.
Mechanism . ريشههاى مكانيزمگرايى را مىتوان در كارهاى ويلهم پرير و سرفرانسيس گالتون و بعدها در كارهاى استنلىهال مشاهده كرد. اما جان بى. واتسون بيشترين نقش را در شكلگيرى يك جهتگيرى مكانيستى در روانشناسى تحولى دارد. كارهاى بى. اف. اسكينر و آناليستهاى رفتارى جديد مثل بيژو و بائر 1976، سنت مكانيستى در روانشناسى تحولى معاصر را نشان مىدهند.
Contextualism . بافتگرايى را مىتوان تا آثار فلاسفه عملگراى آمريكايى ويليام جيمز، چارلز سندرز پيرس و جان ديويى رديابى كرد. پيدايش جنبش عملگرا در فلسفه مهمترين كمك فلاسفه آمريكايى به تفكر مدرن بود. عملگرايى به عنوان جنبشى فلسفى، تأثير زيادى بر برخى از نظريههاى كنش اجتماعى در علوم اجتماعى، مثل نظريه سيستمهاى باز آلپورت، 1967؛ كاتز و كان، 1978 و نظريه كنش اجتماعى انتقادى (هابرماس، 1971) گذاشت. در روانشناسى تحولى، بافتگرايى بر آثار تعدادى از متخصصان و محققان تأثير داشته است (ديكسون و نسلرود، 1983).
Dialecticism . ريشه هاى اصلى ديالكتيكگرايى را مىتوان در فلسفه هگل و كارل ماركس و بيولوژى چارلز داروين جستجو كرد. اگرچه نه هگل و نه ماركس يك برنامه خاص تحول فردى ارائه نكردند، اما ديدگاه آنها در مورد تغييرات فكرى و اجتماعى براى سطح روانشناختى پذيرفته شدهاند. آثار هگل تأثير مستقيمى بر ماركس داشت، اگرچه ماركس ايدهآليسم هگل را با ماترياليسم عوض كرد. از سوى ديگر، كارهاى داروين به صورت غيرمستقيم بر الگوى ديالكتيك ماركس تأثير گذارد، اگرچه تكاملگرايى ماركس بيشتر با تكاملگرايى اسپنسر يا لامارك شبيه بود تا داروين. با اين همه، داروين و ماركس در يك علاقه مشترك بودند: تاريخ و تحول. الگوى ديالكتيك در سطح روانشناختى توسط لواس ويگوتسكى 1978 و در ايالات متحده توسط كلاوس ريگل (1976، 1979) گسترش يافت.
برشی از کتاب رشد اخلاقی