صورت‏بندى بر اساس الگوى سازوكارهاى اخلاقى

0
94

در اين تقسيم‏ بندى نظريه ‏هاى رشد اخلاقى در چند گروه زير قرار گرفته‏ اند؛ ارگانيزم‏ گرايى، روان‏تحليل‏ گرى، مكانيزم‏ گرايى، بافت‏ گرايى، ديالكتيك‏ گرايى

  1. ارگانيزم‏ گرايى: ارگانيزم‏گرايى معتقد است انسان موجودى عقلانى، فعال، هدف‏دار و چاره ‏انديش است و براى دست‏يابى به فرجام كار خود تدابير پيچيده‏اى مى‏انديشد. فرض ديگر اين ديدگاه اين است كه گرچه رشد داراى مبناى زيستى بسيار محكمى است كه نقش اساسى آن فراهم آوردن زمينه ‏هاى رشد و بالندگى است، اما خود ارگانيزم نيز در فرايند رشد داراى نقشى تعيين كننده است. مشهورترين نظريه ارگانيزم‏گراى رشد، نظريه ساختارى ـ تحولى ژان پياژه است. بر اساس اين نظريه رشد كودك، معلول تعامل زمينه ‏هاى زيستى و تجارب يادگيرى است. كودكان پيوسته در صددند تجارب تازه را به دانش‏هاى خود پيوند زنند و در نتيجه با جذب اطلاعات جديد و تعديل مبناى شناختى خود با جهان سازگار شوند. رشد شناختى در اين نظريه چيزى جز همسازى با اطلاعات نوين و جذب تجارب نو و
    تعديل ساختارهاى ذهنى نيست. برخى از چهره‏هايى كه در گسترش چشم‏انداز ارگانيزم‏گرا موثر بوده‏اند عبارتند از: ورنر، برونر و كلبرگ.

همچنين ديدگاه روان‏تحليل‏گرى  نيز ارگانيزم‏ گرا است، ولى به واسطه تأكيد برفرايندهاى شخصيت به طور كلى و فرايندهاى عاطفى هيجانى به طور خاص، از ساير نظريه‏هاى ارگانيزم‏گرا متفاوت است. روان‏كاوى به واسطه اعتقاد به تغييرات كيفى (و نه كمى)، به ساير نظريه‏هاى ارگانيزم‏گرا شباهت دارد. ديدگاه ارگانيزمى به زنده و پويا بودنموجودات زنده اعم از گياه و حيوان و انسان توجه دارد و آنها را ماشينى نمى‏پندارد. همچنين بر كليّت فرد بيش از اجزا و عناصرش تأكيد دارد.

  1. مكانيزم‏گرايى : الگوى مكانيستى، ارگانيزم را به عنوان يك ماشين نشان مى‏دهد(ديكسون و لرنر، 1984؛ اورتون و ريس، 1973؛ پپر، 1973؛ ريس و اورتون، 1970). تمام پديده‏هاى پيچيده در نهايت قابل كاهش به اجزا و روابط آنها است. در روان‏شناسى، كاهش‏گرايى نشان مى‏دهد كه يك رفتار پيچيده، منظومه‏اى از رفتارهاى بسيار ساده است. بر اساس اين ديدگاه براى فهم رفتار پيچيده، لازم است كوچك‏ترين واحدهاى رفتارى ممكن را به طور مجزا مورد بررسى قرار داد. زمانى كه فرآيندهاى حاكم بر هر يك از واحدهاى كوچك فهميده شد، رفتار پيچيده تبيين شده است.

 

استعاره ماشين‏وارگى بر كميت‏گرايى و كميت نمايى سخت تأكيد دارد. بر اساس اين الگو، تحول به سطح تحريك، نوع تحريك و تاريخچه وجود ماشينى انسان وابسته است. وى نسبتا منفعل (يا واكنشى) در نظر گرفته مى‏شود، در حالى كه محيط نسبتا فعال به حساب مى‏آيد. تغييرات تحولى، فرايند مستمر تغييرات كمى به حساب مى‏آيند.

ديدگاه ماشينى يا مكانيزم‏گرايى، انسان را مانند يك ماشين متشكل از قسمت‏ها يا اجزاى گوناگون مى‏داند كه اين اجزا يا عناصر در زمان و مكان با هم كار مى‏كنند.

  1. بافت‏گرايى : استعاره اصلى براى بافت‏گرايى، تغيير يا رويداد تاريخى است. الگوىبافت‏گرا مانند الگوى مكانيستى بر ماهيت كمى تغييرات تحولى تأكيد مى‏كند. ارگانيزم‏ها را به عنوان يك سيستم فعال به رسميت مى‏شناسند، با اين تفاوت كه الگوى بافت‏گرا، محيط را نيز فعال مى‏داند و بر تعامل بين ارگانيزم و محيط تأكيد دارد. فرد و محيط اجتماعى داراى تأثيرات دوجانبه غيرقابل تفكيك هستند و در تعاملى پويا بر يكديگر تأثير مى‏گذارند. بر اساس اين ديدگاه، رفتار ارگانيزم بايد در بافت عوامل متنوع مؤثر بر آن تفسير شود؛ يعنى رفتار انسان و تغييرات تحولى را نمى‏توان مستقل از بافتى كه در آن اتفاق افتاده، تفسير كرد.
  2. ديالكتيك ‏گرايى: استعاره اصلى ديالكتيك‏گرايى، تناقض يا تعارض است. در الگوىديالكتيك، فعاليت افراد، مانند الگوى بافتى، در تعامل پويا با رويدادهاى محيط است. در اين
    الگو، تعارض يا تناقض، نيروهاى فردى و تغييرات تاريخى را هدايت مى‏كند. فرد همانند جامعه از طريق فرايند مستمر تز، آنتى‏تز و سنتز تحول مى‏يابد (وزنياك، 1975). روان‏شناسى رشد از لحاظ ديالكتيكى به عنوان بررسى تغيير فرد در يك دنياى متغير ديده مى‏شود (ميكام، 1984). الگوهاى ديالكتيك بر تغييرات تحولى به عنوان تغييرات غايت‏گروانه ـ تاريخى و نيز اجتماعى ـ فرهنگى و همچنين فعال ـ ارگانيزمى تأكيد مى‏كنند.

 

Organicism . ارگانيزم‏گرايى از كارهاى نخست جى. استنلى هال و جيمز مارك بالدوين آغاز و تا پير ژانه تا ژان پياژه و هينز ورنر تداوم مى‏يابد. ارگانيزم‏گرايى پس از رواج ديدگاه زيست‏شناختى در نظريه‏هاى رشد در قرن گذشته طراحى شد.

 

سنت روان‏كاوى از كارهاى زيگموند فرويد سربرآورد. تأثير الگوى روان‏كاوى بر روان‏شناسى تحولى تا اندازه‏اى به واسطه شاگرد قديمى فرويد و منتقد سابقه‏دار او كارل يونگ صورت گرفت. تأثير اصلى ديدگاه‏هاى فرويد بر روان‏شناسى تحولى معاصر از طريق كارهاى اريك اريكسون است. اريكسون يك نظريه جامع از كودكى تا سالخوردگى در مورد تحول شخصيت ارائه كرد كه بر نظريه‏ها وتحقيقات تحولى تأثير گذارد.

 

نظريه‏ هاى فرويد، يونگ و اريكسون همگى مراحلى براى تحول با وضعيت‏هاى نهايى از پيش تعيين شده، در نظر مى‏گيرند. در واقع، يونگ و اريكسون از مدافعان آغازين جهت‏گيرى‏هاى جامع به تحول بوده‏اند و تأثير مهمى بر نظريه‏ها و تحقيقات تحولى معاصر داشته‏اند. نظريه‏هاى روان‏تحليل‏گرى، مانند ساير رويكردهاى ارگانيزم‏گرا، ارگانيزم را نسبتا فعال در نظر مى‏گيرند كه محيطى نسبتا منفعل را مى‏سازند، اگرچه در كار اريكسون رابطه ارگانيزم و محيط اجتماعى به وضوح تعاملى است.

 

Mechanism . ريشه‏هاى مكانيزم‏گرايى را مى‏توان در كارهاى ويلهم پرير و سرفرانسيس گالتون و بعدها در كارهاى استنلى‏هال مشاهده كرد. اما جان بى. واتسون بيشترين نقش را در شكل‏گيرى يك جهت‏گيرى مكانيستى در روان‏شناسى تحولى دارد. كارهاى بى. اف. اسكينر و آناليست‏هاى رفتارى جديد مثل بيژو و بائر 1976، سنت مكانيستى در روان‏شناسى تحولى معاصر را نشان مى‏دهند.

 

Contextualism . بافت‏گرايى را مى‏توان تا آثار فلاسفه عمل‏گراى آمريكايى ويليام جيمز، چارلز سندرز پيرس و جان ديويى رديابى كرد. پيدايش جنبش عمل‏گرا در فلسفه مهم‏ترين كمك فلاسفه آمريكايى به تفكر مدرن بود. عمل‏گرايى به عنوان جنبشى فلسفى، تأثير زيادى بر برخى از نظريه‏هاى كنش اجتماعى در علوم اجتماعى، مثل نظريه سيستم‏هاى باز آلپورت، 1967؛ كاتز و كان، 1978 و نظريه كنش اجتماعى انتقادى (هابرماس، 1971) گذاشت. در روان‏شناسى تحولى، بافت‏گرايى بر آثار تعدادى از متخصصان و محققان تأثير داشته است (ديكسون و نسلرود، 1983).

 

Dialecticism . ريشه ‏هاى اصلى ديالكتيك‏گرايى را مى‏توان در فلسفه هگل و كارل ماركس و بيولوژى چارلز داروين جستجو كرد. اگرچه نه هگل و نه ماركس يك برنامه خاص تحول فردى ارائه نكردند، اما ديدگاه آنها در مورد تغييرات فكرى و اجتماعى براى سطح روان‏شناختى پذيرفته شده‏اند. آثار هگل تأثير مستقيمى بر ماركس داشت، اگرچه ماركس ايده‏آليسم هگل را با ماترياليسم عوض كرد. از سوى ديگر، كارهاى داروين به صورت غيرمستقيم بر الگوى ديالكتيك ماركس تأثير گذارد، اگرچه تكامل‏گرايى ماركس بيشتر با تكامل‏گرايى اسپنسر يا لامارك شبيه بود  تا داروين. با اين همه، داروين و ماركس در يك علاقه مشترك بودند: تاريخ و تحول. الگوى ديالكتيك در سطح  روان‏شناختى توسط لواس ويگوتسكى 1978 و در ايالات متحده توسط كلاوس ريگل (1976، 1979) گسترش يافت.

برشی از کتاب رشد اخلاقی