استراوس: از خود تا ديگری

0
100

انسان شناسي علمي است زنده و رو به رشد كه پيش از اين عمدتاً (و به ويژه در كشور) با نام مردم شناسي شناخته مي شد.البته مردم شناسي هنوز هم در حوزه علمي اروپايي نامي است رايج و در بسياري موارد نيز اين دو واژه به صورت مترادف با يكديگر به كار مي روند. اما با كمي دقيق تر شدن در موضوع و در پيشينه تاريخي اين علم مي توان در تفاوت اين دو واژه گفت كه مردم شناسي عموماً خود را به جوامع دوردست غير اروپايي، غير صنعتي و غير شهري محدود مي كرد و يا بيشتر بر جنبه هاي فولكلوريك در فرهنگ ها تاكيد داشت، در حالي كه انسان شناسي افزون بر آن حوزه ها و بدون آنكه به هيچ رو از اهميت آنها در كار خود بكاهد، با حركت از محور انسان، اين موجود شگفت انگيز را در تركيب پيچيده اي كه از زيست شناسي و فرهنگ در خود دارد، در همه زمان ها و مكان ها موضوع كار خود قرار مي دهد و به اين ترتيب چشم اندازي بسيار گسترده تر و جذابيتي بسيار پوياتر مي يابد و در عين حال راه را بر مجموعه بزرگي از مطالعات بين رشته اي مي گشايد. بين رشته اي شدن و فرهنگ مهم ترين محورهاي مطالعات علوم انساني در طول چند دهه اخير بوده و از اين رو، علم انسان شناسي بهترين زمينه را براي خروج از بن بست هاي معرفت شناختي اين علوم و حركت به سوي آينده اي جهاني كه بي شك چند هويتي، چند فرهنگي و پيچيده خواهد بود، فراهم مي آورد. تكه هاي انسان شناسي بر آن است كه هر بار با ارائه بخشي از متون اين گستره علمي پربار، در قالب يك نظريه، يك انديشمند يا يك پژوهشگر، يك مفهوم يا يك واقعه تاريخي، خوانندگان را با اين علم و قابليت هاي عظيم آن آشنا كند. تكه ها بي شك همواره متنوع و گاه تا حد زيادي به دور از يكديگر به نظر خواهند آمد اما اين ظاهري است كه بايد از خلال آن به عمق انسان شناسي و رويكرد بسيار ويژه آن به انسان و جوامع انساني پي برد.

كلود لوي استراوس، انسان شناس فرانسوي امروز ۹۵ سال دارد. هر چند استراوس را عمدتاً با سهم بزرگي كه در پايه گذاري مكتب ساختارگرايي در فرانسه داشته است و از خلال آثار بنياديني چون «انسان شناسي ساختاري» و «اسطوره شناسي ها» مي شناسند، اما تاثير فكري او بسيار فراتر از مرزهاي انسان شناسي رفته است و كمتر روشنفكر و انديشمند معاصري را مي توان يافت كه استراوس را در يكي از ريشه هاي فكري خود جاي نداده يا لااقل او را داراي نفوذ قابل ملاحظه اي در دوراني از زندگي خود نداند. در ايران، لوي استراوس نخستين بار با زندگينامه اي درباره او به قلم ادموند لينچ با ترجمه حميد عنايت در دهه ۱۳۵۰ شناخته شد و از آن پس نوشته هاي متعددي درباره او، اما كمتر اثري از او به انتشار رسيدند. به خصوص اين نكته اي تاسف آور است كه هيچ يك از آثار اصلي لوي استراوس، شايد به دليل پيچيدگي و مشكل بودن متن آنها، به فارسي برگردانده نشد. لوي استراوس كه از فلسفه به سوي انسان شناسي آمده بود در تمام عمر خود درباره اين انتخاب از خود سئوال مي كرد. براي او رابطه پيچيده اي كه خود را به ديگري پيوند مي دهد همواره پرسش برانگيز بود و حتي هنگامي كه در عمق جنگل هاي آمازون با مردماني كه هرگز در تماس با هيچ تمدني قرار نداشتند، رودررو مي شد، در مقابل خود اين پرسش سهمگين را قرار مي داد كه در چنان جايي چه مي كند؟ در متن زير كه از يكي از معروفترين كتاب هاي لوي استراوس كه در آن واحد ارزش علمي و ادبي بالايي دارد، با عنوان گرمسيريان اندوهگين(۱۹۵۵)، برداشته شده است، استراوس بار ديگر شك و ترديد خود را از اين رودررويي خود و ديگري مطرح مي كند و به خصوص درباره معناي عميق آن به انديشه مي نشيند: چرا انسان شناس بايد همواره ميان دو غايت متضاد در چنين موقعيت متناقضي قرار بگيرد؟ چرا براي شناخت ديگري نياز به فاصله گرفتن و كنار زدن خود وجود دارد و چرا اين فاصله گرفتن به ناچار و به گونه اي ناگزير كشش به سوي خود را برمي انگيزاند؟ آيا انسان شناس نياز به اعتراف به اين شكنندگي در خود ندارد؟ و بنابراين آيا هر نوشتار انسان شناختي كمابيش كشاكشي ميان خود و ديگري به شمار نمي آيد؟ «بيش از هر چيز اين پرسش را پيش روي خود مي گذاريم: اينجا به چه كار آمده ايم؟ با چه اميدي؟ با چه هدفي؟ به راستي يك پژوهش مردم نگارانه چيست؟ آيا بايد چنين پژوهشي را كاري همچون همه كارها، هر چند با اين تفاوت كه دفتر و آزمايشگاه ما فاصله اي چند هزار كيلومتري با سكونتگاهمان گرفته است، دانست؟ و يا بايد آن را پيامدي از انتخابي ريشه اي تر دانست كه لازمه اش زير سئوال بردن نظامي است كه در آن زاده شده و پرورش يافته ايم؟ پنج سالي هست كه فرانسه را ترك كرده ام و با اين كار سرنوشت دانشگاهي خود را نيز كنار گذاشتم. در اين مدت هم دوره اي هاي من، كساني كه عاقل تر از من بودند، از پلكان ترقي صعود كردند، آنهايي كه همچون من به سياست گرايش داشتند، امروز به وكالت مجلس رسيده اند و به زودي مقام وزارت در انتظارشان است و در اين مدت من در بيابان ها در پي مردماني به دور افتاده از انسانيت سرگردان بوده ام. چه چيز يا چه كسي سبب شد من جريان عادي زندگي خود را زير و رو كنم؟ آيا اين كار يك حيله و تردستي براي بازگشت به حالت نخستين و به دست آوردن امتيازاتي بيشتر در سرنوشت حرفه اي آتي خودم نبوده است؟ و يا برعكس تصميمم گوياي نوعي ناسازگاري عميق ميان من و گروه اجتماعي ام بوده است كه به هر رو روزي ناچار مي شده ام به گونه اي خود را از آن جدا كنم؟ تناقضي عجيب سبب شده كه زندگي ماجراجويانه كنوني ام به جاي آنكه دروازه هاي جهاني تازه را در برابرم بگشايد ، زندگي گذشته ام را به من بازگرداند و آنچه ادعاي به دست آوردنش را داشتم از ميان انگشت هايم فرو بريزد. به همان اندازه اي كه آدم ها و چشم اندازهايي كه به فتح شان آمده بودم، معنايي را كه در اميدش بودم از دست مي دادند، به همان اندازه جاي اين تصاوير حاضر اما نوميدكننده با تصاويري ديگر پر مي شدند كه از ذخيره گذشته هايم بيرون مي آمدند، همان تصاويري كه وقتي واقعيت محيطم را مي ساختند هيچ ارزشي به آنها نمي دادم. در راهي كه ميان اين سرزمين هاي ناشناخته زير پا مي گذاشتم، و در زندگي با مردماني كه فقر آنها بهايي بود كه پيش از هر كس خود آنها ناچار به پرداختش بودند تا من بتوانم راه به هزاره هاي دور ببرم، ديگر هيچ چيز را نمي ديدم، جز تصاويري گريزان از مزارع فرانسوي كه آنها را از خويش رانده بودم، هيچ چيز جز موسيقي و شعري كه عادي ترين بيان تمدني بودند كه بايد به ناچار انتخاب خود عليه آن را توجيه مي كردم وگرنه انتخاب حرفه ام بي معنا جلوه مي كرد. در طول هفته ها بر جلگه مانو گراسوي غربي، ديگر مسحور چشم اندازهايي كه احاطه ام كرده بودند و ديگر هرگز آنها را نمي ديدم، نمي شدم، بلكه ملودي بازيافته اي شيفته ام مي كرد كه در خاطراتم رو به ضعف مي رفت: اتود شماره ۳، اپوس ۱۰ از شوپن، و به نظرم مي آمد اين قطعه كه لحن استهزا آميز و تلخش برايم كاملاً محسوس بود، چكيده اي از همه چيزهايي بود كه پشت سر گذاشته بودم.»
ناصر فکوهی دكتراي جامعه شناسي و انسان شناسي از دانشگاه پاريس، عضو هيأت علمي دانشگاه تهران

دیدگاهتان را بنویسید